Episodes
-
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۲۱
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينت مگر ملک (مُهر) سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست
(لب لعل و خط مشکین چو آنش نیست جانش نیست)
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عشرت (عزت) گدای (فقیر) رهنشين دارد
چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان
که دوران ناتوانیها بسی زير زمين دارد
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشهچين دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد
و گر گويد نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش که سلطان هم گدای (سلطانی گدایی) همنشين دارد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۲۰
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايهبان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد (نپوشانید) خورشيد رخش يا رب
بقای (حیات) جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد (نخواهم) برد کز هر سو که میبينم
کمين از گوشهای کردهست و تير اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد
بيفشان جرعهای بر خاک و حال اهل (شوکت پرس) دل بشنو
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراکم اگر بندی خدا را زود صيدم کن
که آفتهاست در تاخير و طالب را زيان دارد
ز سرو قد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين (برین) سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود (خواهم) گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
Missing episodes?
-
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۹
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
دلی که غيبنمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدايان مده خزانهی دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد
رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد
ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری
که جلوهی نظر و شيوهی کرم دارد
ز جيب خرقهی حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۸
مفعول و مفاعلن فعولن
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حيات از او يافت
(آبی که حیات خضر از آن است)
در ميکده جو که جام دارد
سررشتهی جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شيوههای مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو (دل من) دلم را
وردیست که صبح و شام دارد
بر سينهی ريش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه (زنخ) ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۷
فعلات و فاعلاتن فعلات و فاعلاتن
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نيايد به کمان ابروی کس
که درون گوشهگيران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سياه کمبها بين که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد
شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن
(شب تیره چون سر آرم ره پیچپیچ زلفش)
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به (خود) هم بگرييم
که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم
طربآشيان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
کسی که حسنِ خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره (در خط) فرمان او سر طاعت
نهادهايم مگر او به تيغ بردارد
کسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه
که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد
به پای بوس تو دست کسی رسيد که او
چو آستانه برين در هميشه سر دارد
ز زهد خشک ملولم کجاست بادهی ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد؟
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم ميکده اکنون ره (سر) سفر دارد
دل شکستهی حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۵
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد
عماریدار ليلی را که مهد ماه در حکم است
خدایا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را که زودش (حالش) با قرار آرد
در اين باغ (ار) از خدا خواهد دگر پيرانهسر حافظ
نشيند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
همای اوج (برج) سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حبابوار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق (طلوع کند) شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد؟
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
(ملوک را چو ره خاکبوس آن در نیست
کی التفات به حال سلام ما افتد)
چو جان فدای لبت شد خيال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعهی دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر (دم) گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۳
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طرهی فلانی داد
دلم خزانهی اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کليدش به دلستانی داد
شکستهوار به درگاهت آمدم که طبيب
به موميایی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد
برو معالجهی خود کن ای نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد
گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد
وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت ليکن
هر که پيوست بدو عمر خودش کابين داد
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژدهی فروردين داد
در کف غصهی دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوامالدين داد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
عکس روی تو چو در آينهی جام افتاد
عارف از خندهی می، در طمع خام افتاد
(عاشق سوخته دل)
حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
(جلوهای کرد رخت روز ازل زیر نقاب)
اين همه نقش در آيينهی اوهام افتاد
اين همه عکس می و نقش (مخالف) نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز (از) کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايرهی گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زير شمشير غمش رقصکنان بايد رفت
کان که شد کشتهی او نيک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بين که چه شايستهی انعام افتاد
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين (زآن) ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۱۰
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
پيرانهسرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکين سيهچشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد
مژگان تو تا تيغ جهانگير برآورد
بس کشتهی دلزنده که بر يکدگر افتاد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگِ سيه، لعل نگردد
با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دستکشش بود
بس طرفه حريفیست کش اکنون به سر افتاد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۹
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
ديریست که دلدار پيامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيکی ندوانيد و سلامی (پیامی) نفرستاد
سوی من وحشیصفتِ عقلرميده
آهوروشی کبکخرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصهی ميدان تو باد
زلف خاتون ظفر شيفتهی پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشا عُطارِد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد
طيرهی جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت بستان (ایوان) تو باد
نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۷
مفعول و مفاعلن فعولن
حسن تو هميشه در فزون باد
رويت همه ساله لالهگون باد
واندر سر ما خيال عشقت
هر روز که باد (هست) در فزون باد
هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنهی تو باشد
از گوهر اشک غرق (بحر) خون باد
چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دليست، در غم تو
بیصبر و قرار و بیسکون باد
قد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقهی وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال (کمال) صورت و معنی ز امن (یمن) صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمایی
رهش به سرو سهیقامت بلند مباد
در آن بساط (مقام) که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنهی بدبين و بدپسند (خودپسند) مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو بجز جان (چشم) او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۵
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه انديشهی اين کار فراموشش باد
آن که يک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعيان میشنود
شرمی از مظلمهی خون سياووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت
جان فدای شکرين پستهی خاموشش باد
چشمم از آينهداران خط و خالش گشت
لبم از بوسهربايان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازشکن مردمدارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۴
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزهات ناوک فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۳
فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران (بادهخواران) ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد
گر چه صد رود است (از چشمم روان) در چشمم مدام
زندهرود و باغِ کاران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا (دریغ آن) رازداران ياد باد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۰۲
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
در چين طرهی تو دل بیحفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل میگشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعيف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نيکونهاد باد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations - Show more