Episódios

  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۳۳

    مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان

    صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

    بنياد مکر با فلک حقه‌باز کرد

    بازی (دهر) چرخ بشکندش بيضه در کلاه

    زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

    ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان

    ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

    اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

    و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

    ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم

    زآنچ آستين کوته و دست دراز کرد

    صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

    عشقش به روی دل در (دولت) معنی فراز کرد

    فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد

    شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد

    ای کبک خوش‌خرام کجا می‌روی بايست

    غره مشو که گربه (عابد) زاهد نماز کرد

    حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

    ما را خدا ز زهد ريا بی‌نياز کرد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۳۲

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    به آب روشن می عارفی طهارت کرد

    علی‌الصباح که ميخانه را زيارت کرد

    همين که ساغر زرين خور نهان (کردند) گرديد

    هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

    خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد

    به آب ديده و خون جگر طهارت کرد

    امام خواجه که بودش سر نماز دراز

    به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

    بیا به میکده و وضع قرب و جاهم بین

    اگر چه چشم به ما زاهد از حقارت کرد

    دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب

    چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد

    اگر امام جماعت (بخواهدش) طلب کند امروز

    خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • Estão a faltar episódios?

    Clique aqui para atualizar o feed.

  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود

    [email protected]

    غزل نمره ۱۳۱

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

    هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

    ثواب روزه و حج قبول آن کس (یافت) برد

    که خاک ميکده‌ی عشق را زيارت کرد

    مُقام اصلی ما گوشه‌ی خرابات است

    خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد

    بهای باده‌ی چون لعل چيست؟ جوهر عقل

    بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد

    نماز در خم آن ابروان محرابی

    کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

    فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز

    نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

    به روی يار نظر کن ز ديده منت دار

    که کارديده نظر از سر بصارت کرد

    (که دیده کار همه از سر بصارت کرد)

    حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

    اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۳۰

    مفاعیلن مفاعیلن فعولن

    سحر بلبل حکايت با صبا کرد

    که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

    از آن رنگ رخم خون در دل (انداخت) افتاد

    وز آن (وز این) گلشن به خارم مبتلا کرد

    غلام همت آن نازنينم

    که کار خير بی روی و ريا کرد

    من از بيگانگان ديگر ننالم

    که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

    گر از سلطان طمع کردم خطا بود

    ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

    خوشش باد آن نسيم صبحگاهی

    که درد شب‌نشينان را دوا کرد

    نقاب گل کشيد و زلف سنبل

    گره‌بند قبای غنچه وا کرد

    به هر سو بلبل (بیدل) عاشق در افغان

    تنعم از (زان) ميان باد صبا کرد

    بشارت بر به کوی می‌فروشان

    که حافظ توبه از زهد ريا کرد

    وفا از خواجگان شهر با من

    کمال دولت و دين بوالوفا کرد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۹

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

    نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

    اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

    چگونه کشتی از اين ورطه‌ی بلا ببرد؟

    طبيب عشق منم باده (خور) ده که اين معجون

    فراغت آرد و انديشه‌ی خطا ببرد

    فغان که با همه‌کس غايبانه باخت فلک

    که کس (کسی) نبود که دستی از اين دغا ببرد

    گذار بر ظلمات است خضر راهی (جو) کو

    مباد کآتش (این خاک) محرومی آب ما ببرد

    دل ضعيفم از آن می‌کشد به طرف چمن

    که جان ز مرگ به بيماری (همراهی، تیماری، غمخواری، دلداری) صبا ببرد

    بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت

    مگر نسيم پيامی خدای را ببرد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۸

    فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

    نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد

    بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

    کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش

    عاشق سوخته‌دل نام تمنا ببرد

    باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم

    آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

    رهزن دهر نخفته‌ست مشو ايمن از او

    اگر امروز نبرده‌ست که (به) فردا ببرد

    در خيال اين همه لعبت به هوس می‌بازم

    بو که صاحب‌نظری نام تماشا ببرد

    علم و فضلی که به چل سال (به دست آوردم) دلم جمع آورد

    ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

    بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

    (سحر با معجزه پهلو نزند فارغ باش)

    سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

    جام مينایی می سد ره تنگدلی‌ست

    منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

    راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است

    هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

    حافظ از جان طلبد غمزه مستانه يار

    خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۷

    مفتعلن فاعلات و مفتعلن فع

    روشنی طلعت تو ماه ندارد

    پيش تو گل رونق گياه ندارد

    گوشه‌ی ابروی توست منزل جانم

    خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

    تا چه کند با رخ تو دود دل من

    آينه دانی که تاب آه ندارد

    شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت

    چشم‌دريده ادب نگاه ندارد

    ديدم و آن چشم دل‌سيه که تو داری

    جانب هيچ آشنا نگاه ندارد

    رطل گرانم ده ای مريد خرابات

    شادی شيخی که خانقاه ندارد

    خون خور و خامش نشين که آن دل نازک

    طاقت فرياد دادخواه ندارد

    گو برو و آستين به خون جگر شوی

    هر که در اين آستانه راه ندارد

    نی من تنها کشم تطاول زلفت

    کيست که او داغ آن سياه ندارد

    حافظ اگر سجده‌ی تو کرد مکن عيب

    (حافظ اگر سجده کرد پیش تو شاید)

    کافر عشق ای صنم گناه ندارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۶

    مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن

    جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد

    هر کس که اين ندارد حقا که آن (جان) ندارد

    با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم

    يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

    هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است

    دردا که اين معما شرح و بيان ندارد

    سرمنزل فراغت (قناعت) نتوان ز دست دادن

    ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد

    چنگ خميده‌قامت می‌خواندت به عشرت

    بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد

    ای دل طريق رندی از محتسب بياموز

    مست است و در حق او کس اين گمان ندارد

    احوال گنج قارون کايام داد بر باد

    در گوش دل (گل) فروخوان تا زر نهان ندارد

    (با غنچه بازگویید تا زر نهان ندارد)

    گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان

    کان شوخ سربريده بند زبان ندارد

    کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ

    زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۵

    فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

    شاهد آن نيست که مویی و ميانی دارد

    بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد

    شيوه‌ی حور و پری گر چه (خوب و) لطيف است ولی

    خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

    چشمه‌ی چشم مرا ای گل خندان درياب

    که به اميد تو خوش آب روانی دارد

    گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آنجا

    نه (نی)سواری‌ست که در دست عنانی دارد

    دل‌نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

    آری آری سخن عشق نشانی دارد

    خم ابروی تو در صنعت تيراندازی

    برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

    (دست برده‌ست ز هر کس که کمانی دارد)

    در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز

    هر کسی بر حَسَب فکر (فهم) گمانی دارد

    با خرابات‌نشينان ز کرامات ملاف

    هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

    مرغ زيرک نزند در چمنش پرده‌سرای

    هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

    مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

    کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۴

    فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

    آن که از سنبل او غاليه تابی دارد

    باز با دلشدگان ناز و عِتابی دارد

    از سر کشته خود می‌گذری (می‌گذرد) همچون باد

    چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

    ماه خورشيدنمايش ز پس پرده‌ی زلف

    آفتابی‌ست که در پيش سحابی دارد

    آب حيوان اگر اين (آن) است که دارد لب دوست

    روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

    چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک

    تا سهی سرو تو را تازه‌تر (به) آبی دارد

    چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

    ترک مستی است مگر ميل کبابی دارد

    غمزه‌ی شوخ تو خونم به خطا می‌ريزد

    فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

    جان بيمار مرا نيست ز تو روی سوال

    ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

    کی کند سوی دل خسته‌ی حافظ نظری

    چشم مستش (مستت) که به هر گوشه خرابی دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۳

    فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

    مطرب عشق، عجب ساز و نوایی دارد

    نقش هر نغمه (پرده، زخمه) که زد، راه به جایی دارد

    عالم از ناله‌ی عشاق مبادا خالی

    که خوش آهنگ و فرح‌بخش (نوایی، صدایی) هوایی دارد

    پير دردی‌کش ما گر چه ندارد زر و زور

    خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

    محترم دار دلم کاين مگس قندپرست

    تا هواخواه (هوادار، هواگیر) تو شد فر همایی دارد

    از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

    پادشاهی که به همسايه گدایی دارد

    اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند

    درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

    ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق

    هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

    نغز گفت آن بت ترسابچه (باده‌فروش) باده‌پرست

    شادی روی کسی خور که صفایی دارد

    خسروا حافظ درگاه‌نشين فاتحه خواند

    و از زبان تو تمنای دعایی دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۲

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    هر آن که جانب اهل خدا (وفا) نگه دارد

    خداش در همه حال از بلا نگه دارد

    حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست

    (ز درد دوست نگویم حدیث، جز با دوست)

    که آشنا سخن آشنا نگه دارد

    دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

    فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

    گرت هواست که معشوق نگسلد (پیوند) پيمان

    نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

    صبا بر (در) آن سر (خم) زلف ار دل مرا بينی

    ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

    چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

    (نگه نداشت دل ما و جای رنجش نیست)

    ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

    سر و زر و دل و جانم فدای آن (محبوب) ياری

    که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

    غبار راه گذارت کجاست تا حافظ

    به يادگار نسيم صبا نگه دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۱

    مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

    هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

    سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

    حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

    کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

    دهان تنگ شيرينت مگر ملک (مُهر) سليمان است

    که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

    لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست

    (لب لعل و خط مشکین چو آنش نیست جانش نیست)

    بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

    به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را

    که صدر مجلس عشرت (عزت) گدای (فقیر) رهنشين دارد

    چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان

    که دوران ناتوانی‌ها بسی زير زمين دارد

    بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

    که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه‌چين دارد

    صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

    که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد

    و گر گويد نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

    بگوييدش که سلطان هم گدای (سلطانی گدایی) همنشين دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۲۰

    مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

    بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه‌بان دارد

    بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

    غبار خط بپوشانيد (نپوشانید) خورشيد رخش يا رب

    بقای (حیات) جاودانش ده که حسن جاودان دارد

    چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

    ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

    ز چشمت جان نشايد (نخواهم) برد کز هر سو که می‌بينم

    کمين از گوشه‌ای کرده‌ست و تير اندر کمان دارد

    چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

    به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

    بيفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل (شوکت پرس) دل بشنو

    که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

    چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

    که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد

    خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

    که می با ديگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

    به فتراکم اگر بندی خدا را زود صيدم کن

    که آفت‌هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

    ز سرو قد دلجويت مکن محروم چشمم را

    بدين (برین) سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

    ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری

    که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

    چه عذر بخت خود (خواهم) گويم که آن عيار شهرآشوب

    به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۱۹

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    دلی که غيب‌نمای است و جام جم دارد

    ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

    به خط و خال گدايان مده خزانه‌ی دل

    به دست شاهوشی ده که محترم دارد

    نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

    غلام همت سروم که اين قدم دارد

    رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست

    نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

    زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار

    که عقل کل به صدت عيب متهم دارد

    ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان

    کدام محرم دل ره در اين حرم دارد

    دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

    به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

    مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری

    که جلوه‌ی نظر و شيوه‌ی کرم دارد

    ز جيب خرقه‌ی حافظ چه طرف بتوان بست

    که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۱۸

    مفعول و مفاعلن فعولن

    آن کس که به دست جام دارد

    سلطانی جم مدام دارد

    آبی که خضر حيات از او يافت

    (آبی که حیات خضر از آن است)

    در ميکده جو که جام دارد

    سررشته‌ی جان به جام بگذار

    کاين رشته از او نظام دارد

    ما و می و زاهدان و تقوا

    تا يار سر کدام دارد

    بيرون ز لب تو ساقيا نيست

    در دور کسی که کام دارد

    نرگس همه شيوه‌های مستی

    از چشم خوشت به وام دارد

    ذکر رخ و زلف تو (دل من) دلم را

    وردی‌ست که صبح و شام دارد

    بر سينه‌ی ريش دردمندان

    لعلت نمکی تمام دارد

    در چاه (زنخ) ذقن چو حافظ ای جان

    حسن تو دو صد غلام دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۱۷

    فعلات و فاعلاتن فعلات و فاعلاتن

    دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

    که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

    سر ما فرو نيايد به کمان ابروی کس

    که درون گوشه‌گيران ز جهان فراغ دارد

    ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

    تو سياه کم‌بها بين که چه در دماغ دارد

    به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

    به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد

    شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن

    (شب تیره چون سر آرم ره پیچ‌پیچ زلفش)

    مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد

    من و شمع صبحگاهی سزد ار به (خود) هم بگرييم

    که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

    سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم

    طرب‌آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد

    سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

    که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۱۶

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود

    [email protected]

    کسی که حسنِ خط دوست در نظر دارد

    محقق است که او حاصل بصر دارد

    چو خامه در ره (در خط) فرمان او سر طاعت

    نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

    کسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه

    که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

    به پای بوس تو دست کسی رسيد که او

    چو آستانه برين در هميشه سر دارد

    ز زهد خشک ملولم کجاست باده‌ی ناب

    که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

    ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را

    دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد؟

    کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد

    به عزم ميکده اکنون ره (سر) سفر دارد

    دل شکسته‌ی حافظ به خاک خواهد برد

    چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۱۵

    مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

    درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

    نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

    چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

    که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

    شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما

    بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

    عماری‌دار ليلی را که مهد ماه در حکم است

    خدایا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

    بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال

    چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

    خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت

    بفرما لعل نوشين را که زودش (حالش) با قرار آرد

    در اين باغ (ار) از خدا خواهد دگر پيرانه‌سر حافظ

    نشيند بر لب جویی و سروی در کنار آرد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۱۱۴

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    همای اوج (برج) سعادت به دام ما افتد

    اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

    حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه

    اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

    شبی که ماه مراد از افق (طلوع کند) شود طالع

    بود که پرتو نوری به بام ما افتد؟

    به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

    کی اتفاق مجال سلام ما افتد

    (ملوک را چو ره خاکبوس آن در نیست

    کی التفات به حال سلام ما افتد)

    چو جان فدای لبت شد خيال می‌بستم

    که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

    خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز

    کز اين شکار فراوان به دام ما افتد

    به نااميدی از اين در مرو بزن فالی

    بود که قرعه‌ی دولت به نام ما افتد

    ز خاک کوی تو هر (دم) گه که دم زند حافظ

    نسيم گلشن جان در مشام ما افتد



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations