Episoder
-
ببین! چراغی روشن میشه، صدایی شنیده میشه، یه نفر میدوه ، فریاد میزنه و ناامید میشه..اما هزار نفر زاده میشن، صدهزار بچه، و مادران بچه های آینده... زندگی نه به تو احتیاجی داره نه به من. تو مُردی،من هم شاید بمیرم . اما اهمیتی نداره،چون که«زندگی» نمی میره...!. «خوشحال میشم نظراتتون در مورد داستان کتاب یا خوانش رو کامنت کنید.»
-
خوش به حال اونهایی که می تونن به خودشون بگن :«میخوام راه برم، نمیخوام به جایی برسم» و بد به حال اونها که به خودشون تحمیل می کنن که «میخوام به اون جا برسم...»رسیدن یعنی مردن!
-
Manglende episoder?
-
حالا فهمیدم که چقدر به تو و خودم بد کردم.. و به همه اون چیزایی که سعی داشتم بهشون ایمان داشته باشم : زاده شدن برای خوشحال بودن،خوب بودن،برای جنگیدن به خاطر خوشبختی، آزادی،خوبی...زاده شدن برای تلاش کردن،دونستن،کشف کردن،اختراع کردن....برای نمردن...!!
-
در این لحظه دیگران حرف مادرم رو قطع کردن و فریاد زدن : «بچه! بچه!» ومن میله های قفس رو محکم تو مشتهام فشردم و فریاد زدم : «بچه نه!» و همینطور که فریاد می زدم....
-
جمله ی « بچه دندان کرم خورده نیست» فقط یک جمله ی قشنگه ، شرط می بندم وقتی که همکارم در جنگ شلیک میکرد و می کشت فراموش کرده بود که “یک بچه ی بیست ساله” هم دیگه دندان کرم خورده نیست..هیچ بچه کُشی ای را بدتر از جنگ نمیدونم ؛ جنگ یعنی کشتن توده انبوهی از بیست ساله ها...
-
«فرض کنیم که یکی از شما سخت بیمار شده و احتیاج به دارو دارد ، دارو موجود است و نجات شما بستگی به آن دارد که یک نفر آن را به شما بدهد. کسی را که این دارو را دور می ریزد یا به جایش زهر به دستتان میدهد، چه می نامید؟ دیوانه، خودخواه، متهم به عدم کمک به بیمار محتضر؟ نه اینها کلمات مناسبی نیست..من چنین شخصی را قاتل می نامم!!»
-
برای تسلیم آماده بودم و اطمینان داشتم که عکس العمل نشون نمیدم، چون هر حرفی که باید میگفتم رو قبلا گفته بودم و همه رنجهایی که لازم بود کشیده بودم...اما وقتی مراسم شروع شد، فهمیدم که هرگز آمادگی نداشتم..
-
آدم با چشمای تار و مه آلود نگاهش میکنه و میگه : تا یه چیزِ سفید و تمیز پیدا میشه، فوراً یه نفر هم پیدا میشه که با فضولاتش اون رو کثیف کنه...بعد آدم از خودش میپرسه که چرا..؟؟ واقعاً چرا؟!
-
من خوشــبین نبودم.. چون شــــجاع نبودم!
-
گیاهان هم دسته جمعی بیشتر گل میدن و پرنده ها با هم پرواز میکنن و ماهیها به طور گروهی شنا میکنن... به تنهایی چکار میتونیم کنیم؟ در تنهایی مثل فضانوردای مسخره ای میشیم که تو کره ماه از فرط ترس و میل به برگشتن احساس خفگی میکنن...!
-
هر زنی که بتونه دوستت داشته باشه می تونه برات مادر خوبی باشه، موضوع هم خونی دروغ محضه..مادر اون کسی نیست که تو رو در شکمش پرورش میده...مادر، زن یا مردیه که تورو بزرگ میکنه...
-
آرامش و خونسردی مطلق تنها نسخه ای بود که دکتر برام تجویز کرد..گفتم :« دکتر دستور شما مثل اینه که از من بخواین رنگ چشمهام رو عوض کنم..! طبیعت من بهم اجازه نمیده که آروم باشم...»
-
غریبه ای بین من و تو قرار گرفته بود..درست مثل مبلی که لازمش نداری اما وجودش مقداری از نور و فضای اتاقت رو می گیره وباعث میشه که پات به گوشه اش گیر کنه و به زمین بیفتی...
-
بیا پیش من...سر کوچیکت رو روی بالش بذار.. بیا کنار هم بخوابیم..من و تو.. من و تو! هیچکس دیگه ای به بستر من و تو نمیاد..
-
تو هنوز از بدترین واقعیت ها آگاه نشدی...اینکه دنیا تغییر میکنه، اما مثل گذشته باقی میمونه...!
-
دخترک متحیر مونده بود که اگه این ها دوست هستند چرا چنین کاری می کنند؟ پدرش جواب داد که متأسفانه باید این کار روبکنند و این چیزی از دوستیشون کم نمیکنه..! و برای اثبات این حرف، دخترک رو به دیدن دو نفر از کسانی که بمب میریختن و از زندان ستمگرا فرار کرده بودن برد.. پدر براش توضیح داد که باید به اونها کمک کرد چون فردا هدف مشـــترک ماســـت...!!
-
هیچوقت مسلک یا نظامی رو پیدا نمیکنی که بتونه قلب آدما رو دگرگون کنه و قساوت رو ازش بیرون کنه..هرکس به تو گفت:«پیش ما طور دیگه ایه..» بهش جواب بده :«دروغگو!» و ازش بخواه که به تو ثابت کنه که در کشورش غذایی مخصوص ثروتمندا و غذایی خاص فقرا نیست...!
-
تو کفش چرمی پات میکنی، چون کسی گاوی رو کشته و پوستش رو کنده تا ازش چرم بسازه...تو پالتوی پوست به تن میکنی، چون کسی یک یا صد تا حیوان کشته تا پوست از تنشون بکنه...تو جگر انواع مرغ ها رومیخوری، چون کسی جوجه هایی که به کسی آزاری نمی رسوندن سربریده...و تازه اینم درست نیست چون اونها هم به دیگران آزار میرسوندن...کرم هایی رو میخوردن که در عین صفا میرفتن تا کاهو بجون...! همیشه یکی هست که دیگری رو یا میکشه یا پوست از تنش میکنه تا خودش بمونه...!
-
درباره آزادی صحبتای زیادی میشنوی..اینجا پیش ما کلمه ایه همونقدر لجن مال شده که کلمه عشق..! تو در شکم من زندانی هستی،اما درهمین تاریکی و فضای تنگ،اونقدر آزادی که دیگه تو این دنیای عظیم و بی رحم نخواهی بود..! الان نه معذرتی باید از کسی بخواهی و نه کمکی،چون کسی کنارت نیست و خبر از اسارتها نداری. ولی برعکس اینجا،دربیرون هزار تا ارباب داری...!
-
هرگز نفهمیدم مادرم چطور اینجوری می خنده،اما فکر میکنم به این دلیله که خیلی گریه کرده...فقط اونایی که خیلی گریه کردن میتونن قدر زیبایی های زندگی رو بدونن و خوب بخندن...
- Vis mere