Episodes
-
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان. -
Sometimes memories sneak out of my eyes and roll down my cheeks.
گاهی اوقات خاطرات از چشمهایم پنهانی بیرون میآیند و از گونههایم فرو میریزند.
Can u close your eyes for a minute please!
thank you
Did you see how dark it is?
This is my life without you
🌹❤️❤️🥰 -
Missing episodes?
-
Live for yourself, die for yourself, others are others, no matter how close and dear they are, one day they will show that they are others