Reproducido
-
این خوانش به صورت زنده در ۳۰ بهمن ماه ۹۸ در رویداد «شب طنز» که مجله «سه نقطه» برگزار کرد، اجرا شدهاست.
-
۱. بیادِ کارو، اصغرِ کمپانی و همهٔ آنها که سینما، دل و رودهشان را آورد توی حلقشان. کُشتشان… باز زندهشان کرد… ولی نه دیگه مث سابق!
۲. دربارهٔ فیلمها یا کاراکترهایِ کالتِ سینما، چه ایران و چه جهان، چندتا مطلب قرار است بنویسم. دوهفته یکبار.
فیلیمو تولیدش را برعهده گرفته.
همهشان حس یا داستان یا ماجراییست که از آن فیلمها توی ذهن یا دل من مانده، و حیف است که قلب یا مغز من قبرستانشان باشد.
آدمها، در داستانهایشان ادامه حیات میدهند.
-
سلام سینما، به یاد محسن مخملباف
-
این گفتگو در تاریخ 16 آذرماه 99 صورت گرفته است.
نسخهی تصویری را از اینجا میتوانید مشاهده نمایید..
-
گفتگو با محمد بحرانی در برنامه کتابباز در تاریخ 25 آبان 99 صورت گرفته است.
-
داستان گراز در صفحهی اینستاگرام کلاسیک رادیو سینما منتشر شده است.
-
نسل ما دارد پا رو گل میکشد و خودش را از روی کول زمان میاندازد بلکه قدم توی چهل سالگی نگذارد! هم نسل قبلیمان و هم بعدیمان میدانند که ما به واقع آنقدر که سزاوارش بودیم، زیست درخوری نکردیم، حقمان هست حداقل کشدارتر باشد برای ما! بقول وودی آلن حالا که غذاش اینقدر بد طعم و مزخرف است کاش پُرسِش بزرگتر بود! که خب بزرگتر نیست، طبیعت کارش را میکند، طبیعت اگر توصیه و تمناپذیر بود میلیاردها سال دوام نمیآورد! ما در واقع به موازات انقلاب و جنگ و کشورداری شُهودی حاکمانمان، نباتی و دیم بزرگ شدیم، از ما کسی هیچ جای حکومت هم نیست، قبلیها با دوام بالا دارند لفتش میدهند تا بعدیها به سن قانونی صدارت برسند و بدهند دستشان! با همه این افسوسها ولی برای خودمان یک نسل بودیم، یک نسل با همه غم و ای کاشها و دلخوشیها و خیالپردازیهایش ....
موسیقی:
Heartbeat - The Cakemaker Original Soundtrack
One Last Time - Unknown
-
این داستان در شمارهی سوم مجلهی سان (تیرماه ۱۳۹۸) به چاپ رسیده است.
اگر جماهیر هنوز در اتحاد بودند و کاپیتالیسم قدغن و ممنوعه نمیشد، اگر روسها کار به کارِ ملاکها و سرمایهدارها نداشتند و از ایروان و باکو کوچشان نمیدادند به سرزمینهای مجاور، حالا روند سکونت و یکجانشینیِ من در تهران طور دیگری بود. باید از جام بلند بشوم. نه در معنای بپا خواستن، در معنیِ رفتن و ترک گفتن. باید هنوز موعدم نرسیده، خانهام که یک چیزِ موقرِ جامانده از معماریِ پهلوی دوم است را بگذارم و بروم. من اینهمه سال اجارهنشین بودهام، اما اولینبار است برمیدارم مینویسم خانهام. خانهٔ مردم است، میدانم، ولی مینویسم خانهام. چون این خانه نیمه جان و خسته بود که مادام سوکیازیان کلیدش را داد دستم. هست، عکسهاش هست. خودش هفتاد و هفت سالش بود و خانه پنجاه و هفت سال. الان که حرف میزنم شده یک خانه شصت ساله. دقیق. نه همینطوری حدودی بگویم شصت سال، که منظورم این باشد که خیلی زیاد، نه، دقیق هزار و سیصد و سی و هفت ساخته شده. سندش هست…