Episodit
-
▨ نام شعر: روز ِ گذشته
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
روزِ گذشته خسته و نالان ز پیشِ کوه
رنگِ پریده با رخِ چون زعفران گذشت
فرسوده از گرانیِ باری که میکشید
آهسته همچو مور، به کوهِ گران گذشت
لغزید و نرم رفت و ز رفتن نایستاد
چون شبرُوی که نیمهشب از کاروان گذشت
بر پشتوارهاش که جهانی مَتاع بود
من دیدم آنچه از همهچشمی نهان گذشت
رنگِ گل و نشاط جوانیّ و شور عشق
پنهان نهفته بود و ز صحرا عیان گذشت
میگفت پشتوارهی پُر مشک و پر گُلش
کز نهبِ گلبن آمد از گلسِتان گذشت
چینی دگر به چهرهی درماندگان گذاشت
بار دگر ز غارتِ سیمینبران گذشت
پر بود دامنش ز ورقهای عمرِ خلق
چون بادِ بهمنی که به شاخ خزان گذشت
زیبایی و شکوهِِ جهانی به دوشِ خویش
آسان کشیده بود و به سختی از آن گذشت
من عمر خویش دیدم و بشناختم که او
سی سال راهِ من زد و اندر امان گذشت
بود از فسونِ او که غمِ پیریام رسید
هست از فریبِ او که امیدِِ جوان گذشت
دامان او گرفتم و برداشتم خروش
با سوزشی که آتشِ آن زآسمان گذشت
کآی دزدِ خیرهچشم! خدا را دمی بپای
کز آنچه میبری نه به آسان توان گذشت
عمرِ من است و عمرِ جهانی به دوش تو
آهستهتر؛ که با تو درنگِ زمان گذشت
زین پشتههای پُر گل و سنبل که میبری
بس رنگِ گل که از رخِ چون ارغوان گذشت
هرجا گلی شکفته، خزان دید از تو دید
کز حیلهی تو مهر نماند و اَبان گذشت
بس جعدِ چون شبه که ز گشتِ تو شد سپید
بس مرغِ جان که پر زد و از آشیان گذشت
طومارِ عمرِ خلق چه پیشی به پای جور
سودی نبرد آنکه به پای زیان گذشت
خندید روز و گفت که ما هر دو رهرویم
جنیش ز تیر نیست اگر از کمان گذشت
بر ما گمانِ هرزگی و رهزنی خطاست
بیچاره آن کسی که ز ما بدگمان گذشت
ما نردبانِ غرفهی دنیای دیگریم
بر بام شد هر آنکه از این نردْبان گذشت
دانا ز راهِ مرگ نترسد که راهِ مرگ
پیچید و از دو قیدِِ زمان و مکان گذشت
یا از میانِ هستی جاوید سرکشید
یا در میانِ نیستیِ جاودان گذشت
فرّخ کسی که بود و چو من تیرگی زدود
با روشنی بزاد و بدو از میان گذشت
این گفت و جان سپرد و شباهنگ ناله کرد
فریاد زد که: روزِ دگر از جهان گذشت!
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
بیست و نهم دی ماه ۱۳۲۳ - تهران
از دفتر شعر: پس از یکسال (دیوان حمیدی)
صفحهی ۱۳۶
ــــــــــ
پی نوشت اول: عکس پوستر مربوط است به ۲۷ سالگی شاعر، یعنی شهریور ماه ۱۳۲۰ و این همان زمانی است که دفتر شعر ایشان با نام «اشک معشوق» برای اولین بار منتشر شد.
پی نوشت دوم: این شعر دارای فرمی منحصربهفرد، تازه و تکرار نشدنی است. در این شعر، شاعر به «روز گذشته» (یا روزی که در حال گذشتن است) بر میخورد. در نیمهی اول شعر، شاعر با این موجود خیالی، دربارهی سرعت گذر عمر، گلایه میکند. در نیمهی دوم شعر، این موجود، به گلایههای شاعر پاسخ میدهد و در انتها، وقتی نیمه شب به پایان میرسد، روز گذشته میمیرد، تا فردا زاده شود و دوباره همین روند تکرار شود.
-
▨ نام شعر: من و دریا
▨ شاعر: لایق شیرعلی
▨ با صدای: لایق شیرعلی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو رهسازیم و رهپیما، من و دریا من و دریا
دو همراهیم و دو تنها، من و دریا من و دریا
ز یک سرچشمه میآییم؛ ز یک سرچشمهی کوهی
به پایینها از آن بالا، من و دریا من و دریا
من از وی شور میگیرم، وی از من شعر میگیرد
دو پر شوریم و پر غوغا، من و دریا من و دریا
دل او مستِ طوفانها، دل من مستِ طغیانها
دو سرمستیم و پر سودا، من و دریا من و دریا
غزل میخواند و منهم، فغان میسازد و منهم
دو شاعر، دو دلِ شیدا، من و دریا من و دریا
نه پروای ملامتها، نه پروای سیاستها
دو دیوانه، دو بیپروا، من و دریا من و دریا
به یادِ یار مینالیم، یارِ آرمانهامان
دو مجنونیم در صحرا، من و دریا من و دریا
گهی در خود نمیگنجیم، میجوشیم و میشوریم
به قصدِ ساحل و مجرا، من و دریا من و دریا
نه باک سد ره داریم، نه باک از خللها را
دو جویایِ رهِ فردا، من و دریا من و دریا
به چندین رنج و تاب و تب، سرود زندگی در لب
دوانیم از پس دنیا، من و دریا من و دریا
▨
لایق شیرعلی
از کتاب شعر «من و دریا» چاپ ۱۹۹۱
-
Puuttuva jakso?
-
▨ نام شعر: اندوه (زیر بارانی که ساعتهاست میبارد)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــ
نه چراغِ چشمِ گرگی پیر
نه نفسهای غریبِ کاروانی خسته و گمراه
مانده دشتِ بیکرانه، خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست میبارد
در شبِ دیوانه و غمگین
مانده دشتِ بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست
همچنان میبارد این ابر سیاهِ ساکتِ دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغِ چشمِ گرگی پیر
▨
مهدی اخوان ثالث
متخلص به میم امید
-
▨ نام شعر: کوکبهی صبح (شب به هم درشِکَنَد زلف ِچلیپایی را)
▨ شاعر: استاد شهریار
▨ با صدای: استاد شهریار
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
شب به هم درشِکَنَد زلف ِ چلیپایی را
صبح سر میدهد انفاس ِ مسیحایی را
رنگ ِ رویا زدهام بر افق ِ دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد ِرویایی را
از نسیم ِسحر آموختم و شعلهی شمع
رسم ِشوریدگی و شیوهی شیدایی را
ناشناسی و چنین شیفتهام ساختهای؛
وای اگر وا کنم آن چشم شناسایی را
در دماغ ِ چمن از غالیه غوغا انگیخت
گل که از زلف ِتو آموخت سمنسایی را
سرو خواهد که به بالای تو ماند مسکین
کاین همه مشق کند شوخی و رعنایی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق؟
قیمت ارزان نکنی گوهر ِ زیبایی را
نیش و نوش است جهان؛ خوش به هم انداختهاند
لذّتِ عاشقی و ذلّتِ رسوایی را
گوش کن قصهی اسکند و دارا که دگر
نخوری غصهی درویشی و دارایی را
آری آن دست ِسکندر که برون از تابوت
حکمت آموخته این طفل ِالفبایی را
گوهر عشق توام حوصله دریا خواهد
گوهری خواهمت این حوصله دریایی را
شبنم ِصبحدم و کوکبهی کوکب ِصبح
شمع ِبزم چمناند انجمنآرایی را
شمع بزم چمنند انجمنآرایی را
باش تا سَر کِشد از پشت ِدرختان، خورشید
تا تماشا کند این بزم ِتماشایی را
جمع کن لشکر ِتوفیق؛ که تسخیر کنی
شهریارا قرق ِعزلت و تنهایی را
▨
سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار
────── ♪ ──────
متن فوق از روی صدای شاعر پیاده شده و با شعر چاپ شده در کتاب این شاعر، کم و بیشی هایی دارد
-
▨ نام شعر: تصویرهای بامدادی ۴
▨ شاعر: کاظم سادات اشکوری
▨ با صدای: کاظم سادات اشکوری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرواز ِ سرخوشانهی مرغی
در آسمان ِ جنگل نمناک
برگی به شرق ِ شاخهی خشکی نگاه میکند و
درخشش و لبخند را از آب و آبگینه میآموزد
پشت درختهای بید
گلی باز میشود
در برابر ِ خورشید
▨
-
▨ نام شعر: تو کجایی؟ (ترانهای کوچک)
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
ــ تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ در دورترین جای جهان ایستادهام من:
کنارِ تو.
□
ــ تو کجایی؟
در گسترهی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
ــ در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام من:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو.
▨
احمد شاملو
دی ۱۳۵۷ - لندن
ــــــــــــ
از دفتر ترانههای کوچک غربت
شامل شعرهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۹
-
▨ نام شعر: شب همهشب
▨ شاعر: مشفق کاشانی
▨ با صدای: مشفق کاشانی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب همهشب میدود در خلوت ِ روحانی من
طفل ِ بازیگوش ِ اشک از دیدهی بارانی من
بشکند نقش ِ سکوت ِ زنگ را در صبح ِ حیرت
کوچههای غربت ِ آیینه از شبخوانی ِ من
جام ِ لعل از جوش ِ غیرت میشود خُمخانهی خون
در پگاه ِ میگساران از جگر افشانی من
دل به حیرانیست در کار ِ من و من خیره بر دل
در پگاه میگساران از جگر افشانی من
دل به حیرانیست در کار من و من خیره بر دل
من به سرگردانی او، او به سرگردانی من
در بهارستان عشق و آفرینش میطراود
آب و رنگ ِ دیگری از شاخهی ریحانی من
یاد او در چاه ِ مغرب؛ مشرق ِ پرواز گردد
بال از خورشید گیرد یوسف ِ کنعانی ِ من
روزگار ِ تلخ ِ جانفرسای عمر ِ رفته گم شد
در خطوط بی سرنجام ِ شب ِ پیشانی ِ من
کشتی ِ سرگشتهحالان را از این گرداب ِ هایل
شب فراخواند چراغ ِ ساحل ِ طوفانی ِ من
از حصار ِ استخوانسوز ِ تن ِ درمانده بشنو
هایهای آتشآلود ِ دل ِ زندانی من
▨
عباس کیمنش مشهور به مشفق کاشانی
متخلص به مشفق
-
▨ نام شعر: پیراهن ِ واژه (زخمی، بیرون تنها)
▨ شاعر: منوچهر آتشی
▨ با صدای: منوچهر آتشی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
──── ♪ ────
حضور ِ نخستینت بیواسطه بود
از هجای حیرتم
نام گرفتی
زخمی بودی در اندرون
كه تو را با خویش به هر سو میبردم
نام كه یافتی آرام شدم
پیراهن ِ واژه را كه پوشیدی
جدا شدی از من
تا حضورت ابدی باشد در حوالیام
تا مرا هر سو بگردانی
این بار تو
اكنون اما
تنها نامت را میدانم
زخمی
بیرونِ تن
و
وسوسهی درد را
به نام صدات میكنم
تا شعرها بنویسم
از نامهای فراوانت
▨
منوچهر آتشی
پاییز ۱۳۶۹
-
▨ شعر: انگشت بهت
▨ شاعر: علی وافی
▨ با صدای: علی وافی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
ای آشنا که قصهی حسنت شنیدنیست
مرغ خیال دل به سرایت پریدنیست
با آن جمال چون بخرامی به مجلسی
انگشت بهت اهل ملامت بریدنیست
نازی که روح بخشد و امید پرورد
از چون تو ای پدیدهی دوران خریدنیست
وقتی شود کلام وفا جاری از لبت
با گوش جان نوای قشنگت شنیدنیست
هر انتظار اگر بدهد میوهی وصال
هرچند تلخ و سخت ولیکن کشیدنیست
وقتی جنون جوانه زند در حریم دل
پیراهن نیاز ز ششسو دریدنیست
پاینده باد آن که به هر چارفصل عشق
در باغ حسن او گل امید چیدنیست
وافی دلی اگر نتپد از برای دوست
گو مردهاست و مبحث او این جریدهنیست
▨
علیرضا پوربزرگ وافی
متخلص به وافی
ــــــــــــــــــــــ
علی وافی یکی از مهمترین شاگردان استاد شهریار به شمار میرود و سبک سرایش او نیز به شهریار نزدیک است.
-
▨ نام شعر: جمع پراکنده (رحیل)
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــ
فریاد که از عمرِ جهان هر نفسی رفت
دیدیم کز این جمعِ پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زینگونه بسی آمد و زینگونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر از این قافله در ماند
وان پیر که چون طفل به بانگِ جَرَسی رفت
از پیش و پسِ قافلهی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست؛ چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دلِ دنیا
چون نالهی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو، ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبکسایهی ما بسته به آهی است
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
-
▨ نام شعر: بگذراید این وطن دوباره وطن شود
▨ شاعر: لنگستون هیوز (شاعر معاصر آمریکایی)
▨ با ترجمه و با صدای: احمد شاملو
▨ موسیقی از: Hélène Vogelsinger
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگِ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش داشتهاند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوانِ عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساختگی ِ وطنپرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همهکس هست، زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین ِ آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارهگان فراگستر میشود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند،
سیاهپوستی هستم که داغ بردگی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگافکنده به امیدی که دل در آن بستهام
اما چیزی جز همان تمهیدِ لعنتیِ دیرین به نصیب نبردهام
که سگ، سگ را میدرد و توانا ناتوان را لگدمال میکند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمدهام
در زنجیرهی بیپایان ِ دیرینهسالِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوههای برآوردن نیاز،
کار ِ انسانها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاجِ کفی نانم.
هنوز امروز درماندهام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست میگردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادیترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود میخواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیارِ شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستوجوی آنچه میخواستم خانهام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانههای تاریک ایرلند و
دشتهای لهستان
و جلگههای سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادگان» را بنیان بگذارم.
آزادگان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامیخواندم هنوز اما.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه میبایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبینشان، درد و ایمانشان،
در ریختهگریهای دستهاشان، و در زیر باران خیشهاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولادِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالو وار به حیات مردم چسبیدهاند
ما میباید سرزمینمان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا میگویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد میکنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم میباید
سرزمینمان، معادنمان، گیاهانمان، رودخانههامان،
کوهستانها و دشتهای بیپایانمان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گسترهی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!
▨
شعری از لنگستون هیوز (langston hughes)
با ترجمه و صدای احمد شاملو
-
▨ نام شعر: بعد از اسباب کشی
▨ شاعر: محمدعلی سپانلو
▨ با صدای: محمدعلی سپانلو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
خانه را که رها کردید
پردهها فرو ریختند
تابلوها افتادند
کتابها را فروختید
(قفسه ها به گروِ موریانهها رفت)
اما چه خرت و پرتی
از چیزهای متروک
کنج اتاق و گوشهی رفها ماند
نظیر استکانِ ترکخوردهای
که دیگر همراه شما نمیآمد
و بوی ارتباط
که نمیخواست خانه را بگذارد
(از نامِ کهنهاش در منزل جدید خجل می شد)
و حفرههای پونز و میخ
غیبت را عمیقتر میکرد.
با رفتنِ شما، رخت آویز
آرام چرخ زد و
از چینخوردگیِ سکوت
لبخند شرمناکی برخاست
تا صبحِ روز بعد که نوبتِ نظافتچی شد
تا خانه را بروبد از لحظههای اسقاط
و رنگرز رسید
با رنگدانِ خاکستر
که مثل روز اول خلقت، نو بود و بیگذشته
اما کسی نمیدید
گلمیخ را که ریشه در فراموشی داشت
و نورِ دوردستش
الهامبخشِ قابِ غیبت میشد.
حسرت ادامه داشت
در هر بهار آتش میکوشید روشن شود
و چوبها صدا میکردند
تا عاقبت سکوت
سرریز کرد و خلوت کامل شد
با ظاهر بیآزارش
گلمیخ سالهای سال به دیوار ماند
روزی که عشق (با کرایهنشین جدیدش) میخواست
چیزی بر آن بیاویزد
دیوار، صاف بود
▨
محمدعلی سپانلو
-
▨ نام شعر: ققنوس
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ کارگردان صوتی: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازهی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشستهاست فرد.
بر گردِ او به هرِ سر شاخی پرندگان.
او نالههای گمشده ترکیب میکند،
از رشتههای پارهی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
میسازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کردهست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلقند در عبور.
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیدهست میپرد
در بین چیزها که گره خورده میشود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
میگذرد.
یک شعله را به پیش
مینگرد.
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگیاش چیز دلکش است
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تیرهست هم چو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش.
در چشم می نماید و صبح سفیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد،
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بستهست دم به دم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون به جای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنجهای درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش میافکند.
باد شدید میدمد و سوخته ست مرغ؟
خاکستر تنش را اندوختهست مرغ!
پس جوجههاش از دل خاکسترش به در.
▨
نیما یوشیج
بهمن ماه ۱۳۱۶
ـــــــــــــــــــــــــ
نشانهگذاری در شعر نیما یوشیج همیشه مجادلهبرانگیز بوده است. نشانهگذاری و متن شعر که در بالا آمده، بر اساس کتاب ِ مجموعه اشعار نیما یوشیج، انتشارات زرین، چاپ اول انجام گرفته است. اگرجه خوانش شاملو در برخی واژگان و جزییات، با این متن تفاوت دارد.
-
▨ نام شعر: لحظهی دیدار نزدیک است (ورژن دوم)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت
گونهام را، تیغ
های! نپریشی صفای
زلفکم را، دست
آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است
-
▨ نام شعر: سپهر بایگان (پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند)
▨ شاعر: شهریار
▨ با صدای: شهریار
♪ موسیقی: قطعه «تنها» از حسام ناصری و سامان صمیمی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ ♪ ــــــــــــــــــــــــ
پیرم و گاهی دلم یاد ِ جوانی میکند
بلبل ِ شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همتم تا میرود ساز ِ غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود ِ هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی ِ آزار ِ من
خاطرم با خاطرات ِ خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر ِ بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلام ساختند
آنچه گردون میکند با ما، نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر ِ بایگان
دفتر ِ دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند
ـــــــــــــــــــــ
سید محمدحسین بهجت تبریزی
متخلص به شهریار
-
▨ نام شعر: پیرشدنها
▨ شاعر: لایق شیرعلی
▨ با صدای: لایق شیرعلی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ناشکریِ عشق است همین پیر شدنها
دل داده و دل بُرده و دلگیر شدنها
جان داده و جان کنده به جانان نرسیدن
از جانِ خود و جانِ جهان سیر شدنها
تا قلهی مقصود تپشهای روانکاه
آخر به صد افسوس سرازیر شدنها
خود تیرِ زمینیم ولی هیچ ندانیم
با قدِ کمان، خود چه بُوَد تیر شدنها
مصروفِ خزان است گلافشان بهاران
بدرود جهان است جهانگیر شدنها
از میری ما، مردم اگر گشنه بمیرند
آن به که بمیریم از این میر شدنها
▨
لایق شیرعلی
Лоиқ Шеръалӣ
-
▨ نام شعر: چنین یگانه که خواهد زیست؟
▨ شاعر: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ با صدای: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
ــــــــــــــــــــــــ
چنین یگانه که خواهد زیست؟
چنین یگانه که باید بود،
چنین یگانه که من بودم،
ای مهربان، که خواهد زیست؟
چنین یگانه و ناخرسند؛
و اینچنین خشنود
به شادمانیِ دوست.
اینچنین
مهربان
که منم
که تواند بود (زیست)؟
▨
م. آزاد
از دفتر شعر: آیینهها تهیست
-
▨ نام شعر: چای
▨ شاعر: حسین پناهی
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای ِ داغ را
از میان دویست جنگ ِ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشمِ هم
نوش کنیم
-
▨ نام شعر: فردا
▨ شاعر: ترککشی ایلاقی
▨ با صدای: محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
امروز اگر مراد تو برناید
فردا رسی به دولت آبا بر
چندین هزار امید بنیآدم
طوقی شده به گردن فردا بر
▨
-
▨ نام شعر: شاید عاشقانهی آخر
▨ شاعر: محمد مختاری
▨ با صدای: محمد مختاری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
___________________
کسی نایستادهست آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچجا تا چشم
که جا به جا شده است اما سایهی بلندم را میبیند
که میکشد خود را همچنان بر اضطرابش.
شمال قوس بنفشیست تا جنوب.
در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل میرود.
و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد
و هرچه گوش میسپارم تنها سکوت خود را می آرایم
و آفتاب لب بام همچنان سوتش را میزند.
شکسته پلها پشت سر
و پیش رو شنهایی که خاکستر جهان است.
غروب ممتد در سایهی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو میرسد تحمل را کوتاه میکند.
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی سنگ میشود در بیتابیهای خاموش.
هوای قطبی انگار فرش ایرانی را نخنما کرده است.
نشانهای نیست
نگاه میکنم
اگر که تنها آن واژه میگذشت
به طرفةالعینی طی میشد راه
کودک بازمیگشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست میانداخت دور گردنت.
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است.
▨
محمد مختاری
- Näytä enemmän