Episodit
-
متن داستان کوتاه خاله آتیه
نویسنده: ایمان مصطفایی
گویندگان: امید مصطفایی، همایون شیخی
با همراهی: زهرا امیری ، پریسا دشتی گوهری
ظهرهاي جمعه راديوی دو موج خانه خاله هميشه روشن بود و صدای راوی قصه ظهر جمعه توی تمام اتاقها و راهروهاي خانه مي پيچيد. خانه اي قديمي با اتاقهاي تودرتو و پنجره هاي بزرگي كه آفتاب از درون مشبكهاي آن به داخل خانه مي تابيد. حدوداً 65 سال از عمر خاله می گذشت. بيشتر اوقات گوشه ي از اتاق پذيرائی روي صندلي چوبي مخصوصش مي نشست و به راديو گوش مي داد. خاله مادرم بود به همين خاطر ما هم او را خاله صدا مي زديم. خاله آتيه. عينك درشت ته استكانی به چشم داشت و موهاي وزوزی حنازاده اش را رها مي كرد روي شانه هايش. روزهاي جمعه مهمان خانه خاله آتيه بوديم. انگار خود او هم به ديدن هر هفته مان عادت كرده بود از طرفي اين كار براي من و ديگر بچه هاي فاميل نوعي سرگرمي به حساب مي آمد.
توي حياط پشتي خانه خاله درخت كنار بزرگي بود كه روزهاي جمعه از دست ما بچه ها به ستوه مي آمد مدام از تنهاش بالا و پائين مي رفتيم و يا با دمپائي ميافتاديم به جان كنارهاي درشتي كه آويزان بود روي برگها درخت.
هر بار خاله از زير عينك ته استكاني روي چشمهايش نگاهمان مي كرد. لبخندي مي زد و مي گفت: "اينقدر سر به سر اين درخت نذاريد، اون هم مثل ما آدمها جون داره. دردش مي گيره " و به عصاي چوبي توي دستش تكيه مي زد و ادامه مي داد:" اين درخت كنار هم با من تو اين خونه قد كشيد و پير شد". بعد آهي مي كشيد و دوباره مي رفت توي اتاق روي صندلي اش مي نشست اما گوش ما بدهكار اين حرفها نبود تا زماني كه صداي قصه گو از راديو توي تمام خانه مي پيچيد: «قصه ظهر جمعه»
"يكي از جمعه هاي سرد زمستون بود. پسر بچه اومده بود ديدن خاله. اون روز به جز اون هيچ بچة ديگه ای اونجا نبود. نزديك ظهر رفت توي حياط خلوت. تنها نشست روي سكوي سيماني روبروي درخت. كف حياط پر بود از برگهاي خشك. انگار موزائيك ها پيراهني از رنگ سبز و نارنجي به تن كرده بودن.
گاهي هم باد ملايمي مي اومد،برگها رو از روي زمين بلند مي كرد و رنگها رو در هم مي آميخت. كلاه پشمي كه به سر داشت رو تا روي پيشوني پائين كشيد. يه مرتبه چشمش به خاله افتاد كه داشت از انتهاي حياط به سمتش مي اومد. لباس سفيد بلندي تنش بود. موهاش سياه بود و صاف و باد آشفته ش مي كرد. عصا دستش نبود و هر قدم كه به سمت پسر بچه بر می داشت شيارهاي روي صورتش كمتر ديده مي شد و جوون تر به نظر مي رسيد. چشمهاي خاله درشت و زيبا بود و عينك ته اسكاني به چشم نداشت.نزديك پسر بچه كه رسيد لبخندي زد و گفت: توي اين سرما اينجا چه كار مي كني؟ مريض مي شي، برو توي اتاق پيش مادرت. بعد رفت به سمت اتاق پذيرائي، جايي كه صندلي چوبي مخصوصش قرار داشت."
ظهر جمعه گرم و كسالت باري بود. دراز كشيده بودم روي كاناپه گوشه اتاق پذيرائی. صداي كولر گازي خانه خاله آتيه و خنكاي آن پلك هايم را آرام آرام روي هم قرار مي داد. ديگر صداي راوي قصه نامفهوم توي سرم مي پيچيد. خيلي دلم مي خواست بدانم سرانجام پسربچه، چه مي شود كه صداي مادرم را شنيدم، آهسته مي گفت: "بلند شو اين سر ظهري چه وقت خوابيدنه. بلند شو مي خوايم ناهار بخوريم". بعد پيچ راديو را بست و من را از روي كاناپه بلند كرد.
سالها از آن روزهاي رفتن به خانه خاله آتيه، درخت كنار و قصه هاي ظهر جمعه اش مي گذشت و ديگر خيلي كمتر از قبل به ديدنش مي رفتيم. تا وقتي كه خبر فوتش را شنيدم. دلم بي اختيار براي او،خانه قديمي و درخت كنار پيرش تنگ شد. خانه اي كه جمعه هاي كودكيمان را توي آن قد مي كشيديم و بزرگ مي شديم.
هنگام مراسم خاكسپاري، رفتم بالاي سرش ايستادم تا براي آخرين بار ببينمش و با او خداحافظي كنم. موهايش صاف و يكدست افتاده بود روي شانه هايش. چشمهاي خاله آتيه درشت و زيبا بود و عينك ته اسكاني به چشم نداشت. لباس يكدست سفيدي تنش كرده بودند. هر قدر كه بيشتر نگاهش مي كردم شيارهاي روي صورتش كمتر به چشم مي آمد و جوان تر از قبل به نظر مي رسيد.
دلم مي خواست اين بار هم مادرم صدايم بزند، پيچ راديو را ببندد و باز خاله آتيه را ببينم كه با همان شكل و شمايل هميشگي نشسته روي صندلي اش و از زير عينك نگاهمان مي كند.اما اين آخرين ديدارمبا خاله آتيه بود كه براي هميشه توي ذهنم باقي ماند.
-
متن داستان كوتاهی درباره سينما
نویسنده: ایمان مصطفایی
گوینده و ویرایش صدا: همایون شیخی
با همراهی: امید مصطفایی
ایستاده بوديم كنار بساط تيرتخته ايی رو به روي سينما كه صدای پدرم را از لا به لاي جمعيت شنيدم. رفتيم سمت گيشه بليط فروشی. جای سوزن انداختن نبود. پدرم بين جمعيت سينما و پياده رو محاصره شده بود. سعی می كرد با هر زحمت و جان كندنی خودش را از بين ازدحام بيرون بكشد.
هر بار اسم ما را بلند صدا مي زد. صف فروش بليط آن قدر شلوغ و درهم بود كه گاهی بين جمعيت گمش می كرديم. پيراهنش بالا رفته بود و روی صورتش را پوشانده بود. شايد به همين دليل ما را صدا ميزد. لكه بی رنگ عرق روی زيرپيراهنياش دايره زده بود. دستش را گرفتيم و او را از بين انبوه آدم های اطراف بيرون كشيديم. پيراهنش را از روی صورتش پايين كشيد، دستش را توی جيب شلوارش فرو كرد. يك دستمال و چند بليط سينما بيرون آورد.
-بالاخره گير آوردم ماجراهای نيمروز، گری كوپر
و دو انگشت دستش را شبيه كلت كرد و به طرف ما نشانه گرفت بعد با دستمالی كه توی دستش بود صورتش را پاك كرد. خنده ای غرورآميزی جای دانه های درشت عرق را روی صورتش گرفت.
ساعت ده و نيم صبح يكی از تابستان های دهه شصت بود. حدوداً نيم ساعت مانده بود به شروع سانس جديد. خردادِ امتحاناتمان كه تمام می شد پدر دست كم هفته ای دو روز ما را می برد سينماگردی. خودش عاشق فيلم بود و سينما و نيمی از خاطرات گذشته اش از رفتن به سينما و ديدن فيلم هاي سال های جوانی بود. از فردين و بهروز وثوقی گرفته تا ريچارد برتون، همفری بوگارت و برت لنكستر. جوری كه ديگر بيشتر داستان هايش را از حفظ بوديم. شايد تنها خاطره ای كه فقط يك بار و آن هم بعدها برايمان تعريف كرد مربوط می شد به دختری كه موهای سياه و بلندی داشت و هر وقت آن ها را رها می كرد موهايش نيمی از پشت پيراهن مدرسه اش را می پوشاند.
رفتيم سمت سقاخانه ای كه چند متر پايين تر از سينما بود. پدرم كاسه آب را پر كرد و آن را سر كشيد.
-لعنت به يزيد كه شهر به اين بزرگی چهار تا سينما بيشتر نداره و مجبوريم واسه چند تا بليط از كله سحر بيايم و صف بگيريم. آبادان بيست و چهار تا سينما داشت. يكی از يكی قشنگتر. نميدونستيم كدوم فيلم رو تماشا كنيم. يادش بخير فيلم شعله رو توي سينما ايران ديدم.سينما متروپل، سينما شيرين، سهيلا، شهناز...
و اين آخری را با كرشمه خاصی به زبان می آورد چون هم اسم مادرم بود.
- سينما ركس...
به اينجا كه رسيد كمی مكث كرد. بعد لرزه ای از بغض توی صدايش افتاد.
-آدماي زيادي داخل سينما ركس جزغاله شدن. سينما بهمنشير يادش بخير.
براي چندمين بار بود كه اينها را مي گفت.
حالا ايستاده بوديم جلوی درب ورودی سينما كه هنوز آدم هاي زيادی از سر و كول هم بالا می رفتند. مصيبت خريد بليط يك سمت و رنج داخل رفتن طرف ديگر ماجرا بود. پدرم مرتب روی نوك پاهايش می ايستاد، سرش را بالا مي آورد و به عكس های پشت شيشه سينما نگاه می كرد.
-بچه ها فيلم بعدی هم ميارمتون. خوب، بد، زشت، كليف استيودنت!
و اين اسم را با چنان اعتماد به نفسی گفت كه من تا اواسط دوران نوجوانی، اين بازيگر را به همين نام می شناختم.
تابستان شصت و نه بود كه برگشتيم آبادان. شهر خاطره های دوردست پدر. اما آنچه می ديدم كوچكترين شباهتی به آن خاطره ها نداشت. پدر از سينماهای اين شهر برايمان گفته بود و حالا توي آبادان حتی يك سينما هم نبود كه بخشی از روزهای گرم و طولانی تابستانمان را آنجا سپری كنيم.
يك روز نزديك های ظهر بود كه پدرم زودتر از هميشه به خانه آمد. دوچرخه بيست و هشت انگليسی اش را كه تازه خريده بود به ديوار حياط تكيه داد. آبی به دست و صورتش زد رو به ما كرد و گفت: -لباسهاتون رو بپوشيد ميخوايم بريم سينما.
هيچ خبري خوشايندتر از اين نبود برای ما كه ديگر سينماگردی بخشی از زندگيمان شده بود. شهر خلوت بود و سوت و كور. تنها چند مغازه كركره هايشان بالا بود. سقف و ديوار بعضی از خانه ها پايين ريخته بود. روي تعدادی از آجرها حفره های عميقی ديده می شد كه جای تركش خمپاره بود. اين را پدرم گفت.
آفتاب داغ تابستان يك ريز و بی امان روی شهر مي تابيد. از جلوی سينما شهناز رد شديم. تنها نرده هاي جلوی در و بخشی از راهروهای ورودی آن باقی مانده بود. بعد رفتيم خيابان اميری، مركز شهر. آهن های بالای سردر سينما و بخشی از نوشته متروپل كه آن بالا حك شده بود غريب به چشم مي آمد. زير سينما پيرمردی كتاب های كهنه و قديمی بساط میكرد.
سينما شيرين مخروبهای بود و ديوار بيرونیاش پر از جای تركش. هميشه تصويرم از سينماهای آبادان زن هاي زيبايی بودند كه براي يادمان نامشان را روی سينماها گذاشته بودند. سهيلا، شيرين، شهناز، ايران و سينماهای ديگری كه بعضيهايشان را هرگز نديدم. سياهی آتش سوزی روی ديوارهای نصف و نيمه سينما ركس مثل پوستر بزرگ فيلم روی آن كشيده شده بود.
-اين همون سينماييي كه مردم توي اون جزغاله شدن.
پدرم اين را گفت و بعد دستش را روی صورتش گرفت و ديدم كه شانه هايش می لرزيد.
تابستان نود و يك بود. پدرم نشسته بود رو به روی تلويزيون. چای مینوشید و روزنامه ای جلويش بود. شبكه چهار داشت يكي از فيلم های اخير كلينت ايستوود را پخش می كرد. تصوير بسته ايستوود را كه ديدم رو به پدر كردم و گفتم:
-بابا! اين پيرمرده رو مي شناسي؟
عينكش را كه جابه جا كرد فهيمدم تا قبل از آن هيچ دقتی به فيلم نكرده بود. چشمهايش را از زير عينك ريز كرد، چند ثانيه ای سكوت كرد، بعد انگار كشف بزرگی كرده باشد با آهی از ته سينه گفت:
-آخی كليف استيودنت ...چقدر پير شده.
دزدكی از زير عينك نگاهي به من انداخت. نگاهمان به هم گره خورد.
-بابا، اسمش كلينت ايستووده، فكر نميكنی يه جورايی لي وان كليف و كلينت ايستوود رو با هم تركيب كرده باشی؟
جوری اين را گفتم كه دلخور نشود اما انگار بدجوری توی ذوقش خورده بود. روزنامه را جلوی صورتش گرفت «حالا تو مي خوای اسم اين هنرپيشه ها رو به من ياد بدی؟
اين را گفت اما اين بار حتی ذرهای از اعتماد به نفس جلوی سينما توی صدايش نبود.
-
Puuttuva jakso?
-
متن داستان کوتاه چراغ قرمز
نویسنده، گوینده و ویرایش و پالایش صدا:
همایون شیخی
59 . . . 58 . . . 57 . . .
پسرک از اونطرف سه راه ، نفس زنان به سمت ماشینای پشت چراغ قرمز لنگان لنگان می دوید ، نای دویدن نداشت اما مجبور بود ، پشت هر چراغ قرمز فقط یه دقیقه فرصت داشت تا اسفندشو که نه،کمی خرده پوشال وچوب روی زغالای قوطی سوخته شیرخشکی که حکم منقلو داشت بریزه و دود به پا کنه ، تا برای سرنشینای خودروهای پشت چراغ قرمز دفع بلا بشه ، آفات دنیا و آخرت ازشون دور بشه.
گاهی از کاری که می کرد خنده ش می گرفت ، اما باور داشت به باور مردم
خیلی زود با دیدن یه اسکناس از لای پنجره در حال پایین اومدن یه ماشین ، زود تر از رقبای همکارش بدو بدو پولو قاپیدودر حالی که تشکر می کرد پولو توی کیسه آویزون گردنش گذاشت و زیپ کاپشنو کشید روش، بعد به سمت ماشینای دیگه ای رفتو دود بهشون می فروخت .
ممنون عموخانم همیشه سلامت باشیداونشب ، بدن نحیفش از شدت تب مثل یه تنور داشت می سوخت ، لپای سرخش مثل زعالای توی منقلش از شدت حرارت، توی اون شب سرد و برفی، قرمزو خشک شده بود و روی صورت کثیف و رنگ پریده ش ذوق ذوق میکرد . گاهی اوقات سرفه های خلط دار راه نفسشو می بستو هر از چندی آب بینیش رو با پشت آستین ژاکتش که از آستین کاپشنش زده بود بیرون پاک می کرد و جلایی به چرکای روی اون می داد.
34. . .33. . . 31. .
- آهای نکبت نیا سمت من تا مثه سگ نزدمت . . . گورتو گم کن برو اونور سه راه!
صدای مرد جوونی بود که یه پلاستیک به خودش آویزون کرده بود و لنگان لنگان با منقلش که معلوم نبود چه کوفتی توش ریخته بود، مثل یه لوکومتویو بخار دود میکرد و از این ماشین به اون ماشین وول می خورد .
پسرک خشکش زد . هم محو تماشای دود غلیظ و سفید منقل مرد جوون شده بود هم مونده بود کجا بره که از شر کتک و فحش در امون باشه . یه نگاهی به قوطی سوخته ش انداخت که دیگه دودی ازش بلند نمیشد.
- حیوون با توامممم
پسرک مثل برق گرفته ها از جا پرید و از لابلای ماشینا از مرد جوون دور شد .سینه ش خس خس می کرد و هرم گرما از نفس تب دارش ابر کوچیکی می شد و خیلی زود توی هوا محو می شد.
-خانم یه کمکی بکنید براتون دعا می کنم
-برو پسر ...
-...
-آقا ترو خدا
-چند سالته عمو
- 9 سال
-بیا اینو بگیر ولی این کار مناسب تو نیست عزیزم، برو درستو بخون!
-چشم آقا ممنون...
- ...
-آقا یه کمکی بکنید
- ...
-بیا اینجا پسر. . . یه نصفه ساندویچ هست می خوری؟
-بله خانم دستت در نکنه
به ساندوچ نصفه و نیمه دهنی که گاز مزد ، گلوش می سوخت انگار داشت زغال قورت می داد اما هم خوشمزه بود هم زورگرسنگی درد و سوزش گلو رو قابل تحمل میکرد براش.
4. . . 3. . . 2. . .
چراغ سبز
صدای بوق بوق ماشینا توجه پسرو به سبز شدن چراغ قرمز جلب کرد. از لابلای ماشینا با زور و زحمت خودشو به وسط بلوار رسوند. سرش گیج می رفت ونورماشینا چشماشو می زد ، حتی نزدیک بود نرسیده به وسط بلوار بخوره زمین که با بوق یه ماشین، از جا پرید، تعادلشو حفظ کرد و خودشو به وسط بلوار رسوند.
حالا دیگه زغالای منقلش هیچ حرارتی نداشتند دودی ازشون بلند نمیشد . قوطی کبریت کج و کوله ای رو از تو جیب کاپشنش در آورد ، یه گاز محکم به ساندوچ زد و دو لپشو پر کرد و اونو گذاشت کنار ، یه مقدار پوشال از اون جیبش گذاشت توی قوطی و کبریتو کشید . کبریت اول که خاموش شد کبریت دومی رو با احتیاط بیشتری دورشو گرفت و لای پوشالا گذاشت. آروم شروع کرد به فوت کردن توی منقل.
پوشالا دودکردنو آتیش گرفتن. دود غلیظ پوشالا ریه های کوچیک و عفونیش پر کرد ؛ داشت خفه میشد . چندتا سرفه شدید کرد. چشمای سرخش می سوختنو اشک میومدن.
پسرک از روی منقل کنار کشید و نیم خیز شد و بعد ازچندتا سرفه وحشتناک اشکاشو با پشت آستین چرک گرفتهاش پاک کرد و نفسی تازه کرد .کلاه کاموایشو کمی بالاتر داد. انگار با این کار تنفسش بهتر می شد. به اونطرف چهار راه نگاهی انداخت که مرد جوون داشت یقه یه نوجون قوطی به دستو می کشید و اینورو اونورش می کرد.
با یه سرفه محکم ته گلوش یه خلط غلیظ راه نفسشو بست ، داشت میاورد بالا. مزه ساندویچ زهر مارش شد. با چند تا سرفه دیگه راه نفسش که باز شد ، نگاهی به قوطیش انداخت که آتیش ازش زبونه می کشید؛ به سمتش رفت.
اونشب مادرش به ناپدریش التماس می کرد که:
-تورو عزیزترینت بذار پسر امشب بمونه خونه ، مریضه ، تب داره نمی بینی سرفه می کنه ، دست بزن به صورتش داره گر می گیره.
اما ناپدری در حالیکه دست و بدنشو می مالید با اخم و بی میلی با صدایی پر خش می گفت:
-یکی دو ساعت کار می کنه میاد بعد می ره می تمرگه
بعدش رفت قوطی سوخته رو برداشتو شروع کرد با دسته سیمیش ور رفتن.
پسر با احتیاط و فاصله بیشتری به آتیش فوت می کرد ، زغالای خرد شده توی قوطی داشتند سرخ می شدن. دستای کوچیک کِبِره بستشو دور آتیش حلقه کرد ، حالا لرزعجیبی با تبش همراه شده بود . یه قطره درشت برف روی نوک دماغش نشست و خیلی زود آب شد ، سرش و بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد ، بارش برف داشت شدید و شدیدتر می شد . آسمون توی شب سیاه رنگ، قرمزعجیبی داشت و دونه های برف مثل ستاره های نقره ای در حال پایین اومدن بودن.
9. . . 8. . . 7. . .
نگاهی به چراغ انداخت ، فوت محکمی که پشت بندش یه سرفه سینه سوز داشت به منقلش کرد تا آتیش خاموش بشه
6. . . 5. . .4. .
یه مشت آت و آشغال و خرده چوب از توکیسه آویزون به کمربند شلوارش درآورد و ریخت توی قوطی. دود غلیظ و سفیدی به هوا بلند شد.
3. . .2. . .
چراغ قرمز
59. . . 58. . . 57
یه ماشین با صدای موسیقی خفه ، پشت خط عابر پیاده ،جلوی پاش ترمز کرد و سیل ماشینای دیگه مثل پازل پشت سر هم میومدن و پشت چراغ قرمز می ایستادن . اونطرف بلوار اما ، ماشینا مثل پیست مسابقه سرعت از جا کنده می شدن و از همدیگه سبقت می گرفتن.
از همون ماشین اول شروع کرد .
صدای موسیقی و خنده به هوا بلند بود پسرک تق تق تق به شیشه ماشین زد. شیشیه در حالیکه پایین می اومد صدای موسیقی تند و بلندی فضا رو پر کرد. دود سیگار از توی ماشین مثل اشباح سرگردان خارج شد.
برف کم کم روی زمین می نشستو داشت همه جارو سفید می کرد.
-آقا برای سلامتتیتون و . . .
-ما خودمون سلطان دودیم بچه پرو
صدای خنده بود که از ماشین بیرون میومد .
پسر سریع رفت کنارماشین بعدی.
-خانم ... خانم خدا براتون خوش بخواد
زن از پشت شیشه در حالیکه جلوی بینیشو گرفته بود به پسر اشاره می کرد که از ماشینش دور بشه
45 . . .44 . . 43
پسر درحالیکه می خواست کمی خرده چوب و اسفند روی زغالاش بریزه یه دفعه چشمش به مرد جوون افتاد که لنگان لنگان داشت به سمتش میومد.
-عنتر مارمولک مگه بت نگفتم اینور نیا
پسرک خشکش زده بود. جوون کلاه کاپشن پسرکو روی سرش آوردو اونو به سمت خودش کشید . پسر خیلی سبک تر از چیزی بود که بتونه مقاومتی بکنه. تعادلش بهم خورد و روی دو زانو روی زمین کشیده شد ولی هر طوری بود نذاشت زعالا روی زمین بریزن . جوون که از سبکی ونحیفی پسرک جا خورده بود کلاهشو ول کرد . پسرک به سمت بالا توی چهره جوون خیره شد.
30. . . 29...27...
جوون کمی ملایمتر گفت :
-مگه نگفتم طرف من نیا
پسر با یه دستش زمین سرد و خیسو تکیه گاه کرد آروم بلند شد.
-عمو بقرآن من سمت تو نیومدم همینجا بودم از اول... تو...
جوون بدون توجه به حرف پسر به روبروش خیره شده بود، چشماش گرد شد و بدون توجه به حرف پسر مثل برق از پسر دور شد و پشت سرشم نگاه نکرد. موقع فرار کردن حتی دیگه نمی لنگید. پسرک که حرفش نا تموم مونده بود از فرار مرد جوون متعجب شد و یه لحظه به پشت سرشو نگاه کرد چشمای خودشم داشت از حدقه در میومد.
یه مامور هیکلی با لباس فرمو یه بیسیم ، با قدمهای سنگین و بلند داشت میومد به سمت پسر.
16. . . 15. . . 14 . . .
پسر با اینکه توان جنبیدن نداشت حالا مثل اینکه از دست یه شکارچی بخواد فرار کنه از جا کنده شد و به سمت وسط بلوار دوید.
بقیه بچه ها قوطی به دست و گداهای پشت چراغ قرمز هم داشتن هر کدوم از یه مسیر فرار می کردن.
9. . .8.. . . 7. . .
حالا مامور هم سرعتشو زیاد کرده بود و عزمشو جزم که حداقل بتونه پسرکو بگیره.
پسر یه نگاه سریع به پشت سرش انداخت سرعتشو زیادتر کرد. خودشو به وسط بلوار رسوند. یه نگاهی به سمت راستش کرد. نور ماشینایی که از اون سمت میومدن چشماشو زد اما فکر کرد می تونه از خیابون رد بشه برای همین بدون اینکه دیگه به سمت راست نگاه کنه فقط دوید.
-صبر کن پسر... نه !
صدای مامور بود که حالا به وسط بلوار رسیده بود.
6.. . 5. . .4. . .
صدای بوق ماشینای پشت چراغ قرمز که آماده حرکت بودن کم کم بلند شد. . . اونطرف خیابون ماشینایی که از سمت دیگه ای سه راه، آخرای زمان چراغ سبزشون بود حالا برای گذر سرعت بیشتری گرفته بودن.
پسر یکی دو ماشین رو رد کرد داشت به انتهای عرض خیابون می رسید اما یه موتور از انتهای سمت راست خیابون که با سرعت در حال اومدن بود، با دیدن پسر زد روی ترمز و لیز خورد و از بغل محکم به پسر برخورد کرد .
3...
قوطی پر از ذعال پسر به هوا پرتاپ شد...
پسر چند متر به هوا بلند شد و پشت سر روی زمین افتاده و دو سه متری روی زمین کشیده شد...
دیگه هیچ صدایی نمیشنید...
پسر طاق باز روی زمین آروم گرفته بود...
دردی احساس نمی کرد هیچ حسی نداشت حتی انگاردیگه تب هم نداشت...
2...
حالا برف و زعال ها صحنه عجیبی توی آسمون درست کرده بودن... مثل یه جشن آتیش بازی باشکوه...
پسر در حال دیدن رقص دونه های درشت برف با شراره های آتیش ذغالا توی هوا، از صدای جلزو ولز آمیختنشون، لبخندی خون آلود به لباش نشست.
1...
حالا تمام بدنش گرم و کرخت شده بود...
چشماش سنگین شده بودن...
چقدر خوابش میومد...
چشماشو که بست با آرامش خوابید.
دونه های درشت برف روی صورت نحیف و چرک آلودش می باریدندو اونو نوازش می کردن.
چراغ قرمز!
شنیدن در کستباکس