Episodes
-
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۲۰۰
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
دانی که چنگ و عود چه تقرير میکنند؟
پنهان خوريد باده که (تکفیر) تعزير میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عيب (منع) جوان و سرزنش پير میکنند
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال که اکسير میکنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشکل حکايتیست که تقرير میکنند
ما از برون در شده مغرور صد فريب
تا خود درون پرده چه تدبير میکنند
تشويش وقت پير مغان میدهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير میکنند
صد (آبرو) ملک دل به نيم نظر میتوان خريد
خوبان در اين معامله تقصير میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدير میکنند
فیالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاين کارخانهايست که تغيير میکنند
می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نيک بنگری همه تزوير میکنند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۹
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار ديگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبهفرمايان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوييا باور نمیدارند روز داوری
کاين همه قلب و دغل در کار داور میکنند
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دير مغان
میدهند آبی (و) که دلها را توانگر میکنند
بر در ميخانهی عشق ای ملک تسبيح گوی
کاندر آن جا طينت آدم مخمر میکنند
خانه خالی کن دلا تا منزل سلطان شود
کین هوسناکان دل و جان جای دیگر میکنند
ببندهی پیر خراباتم که درویشان او
گنج را از بینیازی خاک بر سر میکنند
حسن بیپايان او چندان که عاشق میکشد
زمرهی ديگر به عشق از غيب سر بر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسيان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
Episodes manquant?
-
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۸
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
گفتم کیام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند
گفتم خراج مصر طلب میکند لبت
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند
گفتم به نقطهی دهنت خود که (راه برد) برد راه
گفت اين حکايتیست که با نکتهدان کنند
گفتم صنمپرست مشو (برو) با صمد نشين
گفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند
گفتم هوای ميکده غم میبرد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است
گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند
گفتم ز نوش ‹-› لعل (لبت) لبان پير را چه سود
گفتا به بوسهی شکرينش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله میرود
گفت (گفتا سحر) آن زمان که مشتری و مه قران کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
(گفتم دعای حافظ از اسباب دولت است)
گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۷
فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
شاهدان گر دلبری زينسان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش ديده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گویی ببر
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نيست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پيش چشمم کمتر است از قطرهای
اين حکايتها که از طوفان کنند
يار (پیر) ما چون گیرد آغاز (سازد آهنگ) سماع
قدسيان بر عرش دستافشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا اين ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عيش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نيمشب
تا چو صبحت آينه رخشان کنند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۶
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
آنان که خاک را به نظر کيميا کنند
آيا بود که گوشهی چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبيبان مدعی
باشد که از خزانهی غيبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکايتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست
آن به که کار خود به عنايت رها کنند
بیمعرفت مباش که در من يزيد عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکايت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند
پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم
ترسم برادران غيورش قبا کنند
بگذر به کوی ميکده تا زمرهی حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خير نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل ميسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب بادهی لعل تو هوشيارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بیقرارانند
نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگير شو ای خضر پیخجسته که من
پياده میروم و همرهان سوارانند
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سياهکارانند
رقیب درگذر و بیش از این مکن نخوت
که ساکنان در دوست خاکسارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۴
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
سمنبويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پریرويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
به فتراک جفا جانها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين دلها چو بگشايند بفشانند
به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشهگيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رويم راز پنهانی چو میبينند میخوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
بدين درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
وصف رخسار چو خورشید ز خفاش مپرس
(وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد)
که در آن آینه صاحبنظران حیرانند
عاقلان نقطهی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
جلوهگاه رخ او ديدهی من تنها نيست
ماه و خورشيد (همین) هم اين آينه میگردانند
عهد ما با لب شيريندهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقهی پشمين به گرو نستانند
لاف عشق و گله از يار زهی لاف (گزاف، خلاف) دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند
مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
ور نه مستوری و مستی همهکس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه (باک) شد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از انديشهی ما مغبچگان
بعد از اين خرقهی صوفی به گرو نستانند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۲
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
سرو چمان من چرا ميل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود ياد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که اين سياه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزهگرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود (یاد) عزم وطن نمیکند
پيش کمان ابرويش لابه همیکنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمیکند
با همه (عطر) عطف دامنت آيدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
چون ز نسيم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمیکند
دل به اميد روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقي سيمساق من گر همه دُرد میدهد
کيست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر
بی مدد سرشک من دُرّ عدن نمیکند
کشتهی غمزهی تو شد حافظ ناشنيدهپند
تيغ سزاست هر که را (درک) درد سخن نمیکند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۱
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی
وانگه به يک پيمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمينهپوش (تنگخو) تندخو از عشق نشنيده است بو
از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند
چون (با) من گدای بینشان مشکل بود ياری چنان
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند
زان طرهی پرپيچوخم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند
شد لشکر غم بیعدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طرهی شبرنگ (چشم مست و شنگ) او بسيار (مکاری) طراری کند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۹۰
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند
قاصد (حضرت) منزل سلمی که سلامت (بادا) بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعته عمری که در او داد کند
(عدلُ ساعتِ خیرُ من عبادتِ ستینَ سنة)
حاليا عشوهی (عشق) ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۹
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار بازآيد و با وصل قراری بکند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چارهی من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند
کس نيارد بر او دم زند از قصهی ما
مگرش باد صبا گوشگذاری بکند
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
کو کريمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک (بازی چرخ یکی) زين دو سه کاري بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۸
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
کمال (صدق) سر محبت ببين نه نقص گناه
که هر که بیهنر افتد نظر به عيب کند
ز عطر حور بهشت آن (زمان) نفس برآيد بوی
که خاک ميکدهی ما عبير جيب کند
چنان (بزد) زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند
کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد (کس) آن که در اين نکته شک و ريب کند
شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعيب کند
ز ديده خون بچکاند فسانهی حافظ
چو ياد وقت و زمان شباب و شيب کند
(چو یاد عهد شباب و زمان شیب کند)
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
دلا (بساز) بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيمشبی دفع صد بلا بکند
عتاب يار پریچهره عاشقانه بکش
(عتاب یار مبین مهر عاشقانه بورز)
که يک کرشمه تلافیٌ صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهاننما بکند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک
چو درد در تو نبيند (کیت) که را دوا بکند؟
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم (مگر) بود که بيداری
به وقت فاتحهی صبح يک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی (ز) به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۶
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
گر میفُ - روشُ حاجه- ترندان رَ- واکند
گر میفروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پربلا کند
حقا (که در زمان) کز اين غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پيش (پیشت) آيد و گر راحت ای حکيم
نسبت مکن به غير که اينها خدا کند
در کارخانهای که ره (علم و عقل) عقل و فضل نيست
فهم (وهم) ضعيفرای فضولی چرا کند
مطرب بساز (عود) پرده که کس بیاجل نمرد
وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
يا وصل دوست يا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عيسیدمی کجاست که احيای ما کند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۵
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
نقدها را بود آيا که عياری گيرند
تا همه صومعهداران پی کاری گيرند
مصلحتديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و خم طره ياری گيرند
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند
قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش
که در اين خيل حصاری به سواری گيرند
يا رب اين بچهی ترکان (مغبچگان از) چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی (وقتی) که در آن دست نگاری گيرند
تا کنند اهل نظر خاک رهت کحل بصر
عمرها شد که سر راهگذاری گیرند
حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۴
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راهنشين بادهی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعهی کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتادودو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت (درِ) ره افسانه زدند
ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم خاکی به یکی دانه زدند
شکر (آن را) ايزد که ميان من و او صلح افتاد
صوفيان (حوریان) رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نيست که از (بر) شعلهی او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ ( نکشید) نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف (عروسان سخن شانه زدند) سخن را به قلم شانه زدند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعهی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارکسحری بود و چه فرخندهشبی
آن شب قدر که اين تازهبراتم دادند
بعد از اين روی من و آينهی وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوهی (عالم) ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحِق بودم و اين ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژدهی اين دولت داد
(من همان روز بدیدم که ظفر خواهم یافت)
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم میريزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
(همت پیر مغان و نفس رندان بود)
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
شِکر شُکر به شکرانه بیافشان حافظ
که نگار خوش شیرینحرکاتم دادند
.
حافظ آن دم که به بند سر زلف تو فتاد
گفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
حسبحالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند؟
ما بدان مقصد (اعلا) عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآميز به دشنامی چند
زاهد از کوچهی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامی چند
پير ميخانه چه خوش گفت (به آن دردینوش) به دردیکش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۸۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بيخم برکند
حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
هيچ رویی نشود آينهی حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش
صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند
من خاکی که از اين در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر (سرو) بلند
باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ
زان که ديوانه همان به که (بماند در بند) بود اندر بند
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Advertising Inquiries: https://redcircle.com/brands
Privacy & Opt-Out: https://redcircle.com/privacy - Montre plus