Episoder
-
هوا داشت خراب مي شد. باراني رو پوشيدم و به راهم ادامه دادم. تشنهام كه شد كمي برف گذاشتم دهنم. بعد از يكساعت به قله رسيدم. تمام. رسيدم!منظره اي بي نهايت شگفت آور در مقابل چشمانم ظاهر شد. چنين منظرهاي رو فقط تويعكسها ديده بودم. جايي كه به هيج جا وصل نبود، انتهايي نداشت و تا چشم كار مي كرد به بينهايت كشيده شده بود!
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
راینا تازگی ها زیاد دلتنگی پدربزرگش را می کرد. ولی حالا دیگه حتینمی توانست توی ماشین بپرد و بعد از چند ساعت رانندگی خودش را توی حیاط زیبای پدربزرگ زیر آن درخت تنومند پبدا کند. پدر بزرگ همیشه می گفت خودت باید بتونی سکوت بکنی.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
در جنگل چند نفر معدنچی دور آتش نشسته بودند، کوچکترین کسی که در بین آنها بود پسربچه ای بود به نام فدیا. مدتی بود که آتش داشت خاموش می شد و وقت آن بود که همه بروند بخوابند. عمو یفیم از همان دوران جوانی دائم در زمین کندوکاو می کرد و خرده ریزهای طلا را جمع می کرد و بقول معروف برای روز مبادا...
نویسنده: پاول پطروویچ باژوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
پیدا کردن سنگ های قیمتی کاری نبود که زیاد از آن خوشش بیاید، اما بهرحال این کار را انجام می داد. او به دنبال سنگها می گشت و بعضی از آن ها را که برق می زد برمی داشت و روی سنگهای توی سبد می انداخت و بعد آنها را به آدم واردی نشان می داد تا ببیند قیمتی هستند یا نه...
نویسنده: پاول پطروویچ باژوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
کسی نمی دانست مختار چراناگهان تصمیم به ازدواج گرفته بود .اما مختار
میدانست. میدانست کی این تصمیم را گرفته است .جیران را همیشه در روستا میدید ،اما از همان روزی که گوسفند مادر جیران زاییده بود و او رفته بود تا بزغاله را به مادر جیران بدهد، جیران را هم دیده بود .دیده بود که روسری اش را دور موهای بافته اش بسته و با عروسکش بازی می کرد...
-
از وقتی مختار به دنبال دانستن روز تولدش میگشت ،همه از جیک و پیک کارش
سر در آورده بودند...
همه فهمیده بودند او برای چه کاری به دنبال روز تولدش میگردد.دیگر همه میدانستند که دوران عاشق جیران است و جیران هم بوی عشق را مثل بوی همه گلبرگ ها ی دنیا با دماغش حس کرده بود...
گوینده: فرنگیس آریان پور
-
زن خانه دار نان را بريد.
نه آن زن خانه دار و نه كلبه بخاطرم نمانده است، تنها چيزي كه به يادم است دستهاي او و تكههاي دراز هلال مانند نان برشته است. و كوزه كوچكي كه روي آن كلهاي سبز نقاشي شده بود با خامه غليظ و شيري رنگ...
نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
هر چه جاهاي دست نخورده بيشتري در طبيعت باقي بماند، به همان اندازه وجدان ما پاك تر خواهد بود «بلوف»
حس طبيعت، غني ترين حس است. خيلي بد است كه خيلي از آدمها فاقد اين حس هستند. اين حس مثل تنگ بلوري ارتباط ما با زمين و خورشيد، با دشت و آسمان پر ستاره، با چاه دوست داشتني و خانه پدري را در خود محفوظ نگه مي دارد…
نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
روز كار در آزمايشگاه شماره 2 به آرامي آغاز شد. اما آمدن ناگهانيگاليتسين عضو وابسته و رئيس بخش به آزمايشگاه اين آرامش را برهم زد. او به هر يك از كارمندان دستوري داد و بعد با لحني ناراضي و غرغر كنان از سرگي كريلوف خواست كه تقاضاي خود را براي سمت رئيس آزمايشگاه به دفتر بفرستد. سكوت عميقي بعد از اعلام اين خبر حكمفرما شد...
نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
مه از پس مهروان بود
ماه از پىماه مىشكفت...
و او شيفته ىسرزمينهاى لاجوردينى كه
بهار بى خزان ترانه خوانش بود.
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
گوینده: فرنگیس آریان پور
-
يكي از اتفاقهايي را كه برايم افتاد برايتان تعريف مي كنم: شب به زحمت داشت خودش را به پاي كوه مي كشاند كه من هنوز پشت ميز كارم نشسته بودم؛ هنوز نيمه هاي اول شب بود. ر لحظه اي كه شب به قله رسيد و يك ذره مانده بود تا به آنطرف سر بخورد و بيافتد توي مه سبك صبحگاهي، تكاني خوردم و از حالت خواب آلودگي بيرون آمدم…
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
در آن گوشه، زير، چادر زيرفون شكوفان، بوي خوشي به مشام مي رسيد. مه غليظي كه تا به آسمان بلند شده بود، شب را در خود پيچانده بود، وقتي آخرين ستاره از ديد پنهان شد، باد كور و گنگ كه صورتش را با دستهايش پوشانده بود، پايين آمد. باد در ميان خيابان مي گشت...
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
نويسنده نفس عميقي كشيد و ته سيگار را روي قوطي سيگار زد و متفكرانه گفت- آري، زندگي با استعدادتر از ماست-بعضي وقتها چنان موضوعاتي به فكرش مي رسد كه ما هر كاري بكنيم به پايش نخواهيم رسيد! آثارش قابل ترجمه نيستند، قابل بيان هم نيستند…
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
راهرو پر از پالتوهاي زمستاني بود و از اتاق مهماني صداي تنهاي پيانو شنيده مي شد. عكس ويكتور ايوانويچ در آينه گره كراواتش را مرتب كرد. خدمتكار روي نوك پا ايستاد تا پالتوي او را اويزان كند؛ اما پالتو كنده شد و دو پالتوي ديگر ار نيز با خودش پايين كشيد و او مجبور شد از اول شروع كند. ويكتور ايوانويچ آرام و روي نوك پا به د رنزديك شد، صداي موسيقيبلافاصله بلندتر و شجاعانه تر شد.
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
اولگا آلكسيونا كه قهرمان داستان ماست در سال 1900 ميلادي در يك خانواده ثروتمند اشرافي به دنيا آمد. دختري با پوست سفيد و فرقي كج، موهاي خرمائي رنگ و چشمان آنقدر شوخي كه همه موقع بوسيدنش، فقط چشمانش را مي بوسيدند. اين دختر از همان دوران كودكي لقب زيبارو را بخود گرفته بود.
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
نارا البته دلش نمی خواست به حریم خصوصی عکسی او تجاوز کند، ولی چاره ای نداشت. اما قبل از اینکه جستجو را آغاز کند، سریع مروری ذهنی از عکس های خودش کرد تا مطمئن شود عکس خاصی در آنجا نباشد.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
نارا دوربینش را برداشت و از خانه بیرون زد. او دوباره هوس کرده بود توریست بازی در آورد، اما اینبار نه در سطح زمین به دنبال سوژه می گشت، بلکه قصد داشت سر و راز بام ها را به دام دوربین بیاندازد. چند جا را نشان کرده بود و بعد از چند روز تأمل بالاخره تصمیم گرفت امروز نقشه اش را عملی کند.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
چند هفته بعد، کارال به فروشگاه مركزي شهر رفت تا هم گردشی کرده باشد و هم اگر چیز چشمگیری دید به خودش هدیه کند تا شاید از این کسلی نجات یابد. در قسمت شالهاي نازك كشميري دنبال چيزي مي گشت كه چشمگير باشد. جلوي آينه ايستاده و داشت سومين شال را امتحان مي كرد كه ببيند بهش مي آيد يا نه كه عكس مورتیس توي آينه افتاد و دست او همانطور در هوا بی حرکت ماند...
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
کارال داشت برای رفتن به عروسی یکی از دوستانش آماده میشد، بعد از اینکه صورتش را آرایش كرد، كيف و پاكت هديه را برداشت و از خانه بيرون زد. کارال بعد از چند لحظه گشت و گذار توجه خودش را متوجه اشخاصي كرد كه دور ميز نشسته بودند. جوانی که تقریبا روبروی او نشسته بود در همان لحظه ای که کارال نگاهش را متوجه او کرد، سرش را به سمت او چرخاند...
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
بالاخره اتفاق افتاد. سرنوشتمن تعیین شد، آنهم به طور غیرمنتظره ای. تمام شب خوابم نبرد. چهره والودیا جلوی چشمم بود و التماس و عجز و ناله هایش مثل کابوس وحشتناکی مرا تا صبح دنبال می کرد.صبح با چنان دلتنگی ای از جا بلند شدم که نیرویی برایم باقی نگذاشته بود...
نویسنده: والري ياكولويچ بروسوف
مترجم: فرنگیس آریان پور
- Se mer