Bölümler
-
«««««میبهـا»»»»»
غزل نمره ۰۵۱
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
لعل سيراب به خون تشنه، لب يار من است
وز پی ديدن او، دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساربان رخت به دروازه مبر، کان (کین) سر کوی
شاهراهیست، که منزلگه (سرمنزل) دلدار من است
بندهی طالع خويشم، که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست، خريدار (وفادار) من است
طبله عطر گل و زلف (دُرج) عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم، ز در خويش (باغ) مران
کآب گلزار تو، از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او، که طبيب دل بيمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن (دهن) نادره گفتار من است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««میبهـا»»»»»
غزل نمره ۰۵۰
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است
به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان (خودرو) به رای خويشتن است
به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خويشتن است
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج (کنج) عافيتت در سرای خويشتن است
(گواه سخن)
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او (عشق و جانبازی)
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
Eksik bölüm mü var?
-
«««««میبهـا»»»»»
غزل نمره ۰۴۹
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
روضهی خلد برين خلوت درويشان است
مايهی محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت (عزت) که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
(قصر جنت که به دربانیش آمد رضوان)
منظری از چمن نُزهت درويشان است
آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سياه
کيميايیست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبريايیست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بیتکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
(چهرهی بخت که دل میبرد از شاه و گدا)
مظهرش (منظرش) آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو میشود (میرود) از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است
(صدمهای از اثر غیرت درویشان است)
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلی (ابدی) میخواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««میبهـا»»»»»
غزل نمره ۰۴۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
صوفی از پرتو می، راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل، توانی دانست
قدر مجموعهی گل، مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
(گواه سخن)
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو، باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای (افسوس) عوام انديشم
محتسب نيز در (خود) اين عيشِ نهانی دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما، دلنگرانی دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست
(گواه سخن)
می بياور، که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر (همه از) تربيت آصف ثانی دانست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««میبهـا»»»»»
غزل نمره ۰۴۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشهای تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست
بر آستانهی ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست
(خوش آن نظر که لب جام و روی ساقی را
هلال یک شبه و ماه چارده دانست)
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوهی آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر کشیدنِ پنهان
چه جای محتسب و شحنه، پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونهای ز خم طاق بارگه دانست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««میبهـا»»»»»
غزل نمرهی ۰۴۶
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گلاندام حرام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر دم ز سر زلف تو خوشبوی مشام است
(هر لحظه ز گیسوی)
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
ای چاشنی قند مگو هیچ ز شکر
(از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر )
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کنج خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۴۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی بدل است
(گواه سخن)
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
به "چشم عقل" در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
(گواه سخن)
بگير طره مهچهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست بادهی ازل است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمرهی ۰۴۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
کنون که بر کفِ گل جامِ بادهی صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفترِ اشعار و راه صحرا گير
چه وقتِ مدرسه و بحثِ کشفِ کَشاف است
فقيه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نيست، خوش (دم) درکش
که هر چه ساقیِ ما کرد (داد) عين الطاف است
ببُر ز خلق و ز عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشهنشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلابِ شهر صَراف است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۴۳
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
صحن بستان ذوقبخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوهی رندی و خوشباشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدلیست
تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««میبهـا»»»»»
غزل نمره ۰۴۲
فاعلاتن مفاعلن فعلان
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين که قصهی فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است
اي صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۴۱
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
اگر چه باده فرحبخش و باد گلبيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است
صراحییی و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنهانگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونريز است
به آب ديده بشوييم خرقهها از می
(ز رنگ باده بشوییم خرقهها در اشک)
که موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردآميز است
سپهر برشده پرويزنیست خونافشان
که ريزهاش سر کسری و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۴۰
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن
المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است
رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خماندرخم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طرهی ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است
بردوختهام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است
در کعبهی کوی تو هر آن کس که بيايد (درآید)
از قبلهی ابروی تو در عين نماز است
ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
لینک گوگل پادکست برای زمانی که کستباکس نافرمانی میکنه
غزل نمره ۰۳۹
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه(سایه)پرور ما از که کمتر است
ای نازنينپسر(صنم) تو چه مذهب گرفتهای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کردهايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
در کوی (راه) ما شکستهدلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی (راه) دیگر است
ما باده میخوریم و حریفان غم جهان
روزی به قدر همت هرکس مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
لینک گوگل پادکست برای زمانی که کستباکس نافرمانی میکنه
غزل نمره ۰۳۸
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خيال تو ز چشم من و میگفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت (درت) اين خسته رنجور (مهجور) نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است (نمانَد)
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست
کز جان رمقی در تن رنجور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتمزده را داعيه سور نماندست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۳۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
حسن مطلع
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست (واجآرایی س)
بيار باده که بنياد عمر بر بادست (واجآرایی ب)
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست (امثال سائره)
داشتن بدون احساس مالکیت
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدرهنشين
نشيمن تو نه اين کنج محنتآبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشای (برو ملامت دردیکشان مکن زاهد)
که بر من و تو در اختيار نگشادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم (نغزم) ز رهروی يادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
(فریب شیوهی حسن از جهان پیر مخور)
(مرو به کف خزیب فلک ز ره زنهار)
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فريادست
حسد چه میبری ای سستنظم بر حافظ
(مکن معارضه ای سستنظم با حافظ)
قبول خاطر (مردم) و لطف سخن خدادادست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۳۶
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس بوی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ دلشده (گمشده) را با غمت ای يار (جان) عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۳۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقهايست که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسير عشق (بند) تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
تو را نصيب همين داد و اين تو را دادست
(نور عثمانیه)
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۳۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
رواق منظر چشم من آشيانه (آستانه) توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف (زلف و) خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفههای عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا (سحر) خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين (آن) مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه (ملازم)جان خاک آستانه توست
من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبدهباز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۳۳
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلن
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو (میخواهی از خدای) را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه (جنگ) نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
اي مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار
میداندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
غزل نمره ۰۳۲
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
خدا که صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس (زرکش) قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گرهگشای تو بست
تو خود وصال (حیات) دگر بودی ای نسيم (زمان) وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
(هم از نسیم تو روزی گشایشی یابد
چو غنچه هرکه دل اندر پی هوای تو بست)
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations - Daha fazla göster