Folgen
-
دلم نمیخواست غصهدار باشی. میخواستم کمکت کنم. گفتم: «خب، سال دیگه راستش رو ننویس. چرا با یه دروغ کوچیک خودت رو خلاص نکنی!؟ تازه این که دروغ حساب نمیشه؛ مصلحتیه.»
-
وقتی خالهای مجبور به مهاجرت میشه غمگینترین فرد میشه همون خواهرزادهای که یک یادگاری از خالهاش داره. خواهرزادهای که دائم میپرسد: «خارج» کجاست؟ «مرز» چیه؟ و چرا ما نمیتونیم بریم پیش خاله یا او بیاد خونه ما؟
-
Fehlende Folgen?
-
امروز میدونستم که میخوام چه کاغذی را میان همه آن کاغذ و نامه و کارتی که توی کمد خرت و پرتها بود پیدا کنم. دقیقا جایش رو میدونستم و لازم نبود زیاد بگردم. کارت تولد تو بود که میخواستم ببینم: اولین پسری که من رو با یک متن بچهگانه و پر از غلط به جشن تولدش دعوت کرد.
-
هر کدوم از ما تو زندگیمون قهرمانی داریم که مدام ازش حرف میزنیم. حالا فرض کنید در مدرسه دارید از قهرمانتون میگید و دوستانتون هر کدوم تصویری از قهرمان شما تو ذهنشون میسازن. البته ممکنه بعضیهاشون بخوان قهرمانی مثل قهرمان شما داشته باشن یا بگن قهرمان ما از همه قهرمانتره!
فکر میکنید اگر روزی یکی از همون دوستانتون بیاد خونتون و با قهرمانتون مواجه بشه چه اتفاقی خواهد افتاد؟
#رسانه_پارسی | #پادکست
-
فرض کنید یک روز سرد و برفی توی تاکسی روی صندلی عقب نشستید و دارید از پنجره بیرون رو تماشا میکنید. از قضا رادیو-ضبط تاکسی هم روشنه و آهنگی رو پخش میکنه که توی اون سرما و برف خیلی به دل میشینه. یکدفعه احساس میکنید گونههاتون خیس شد چون از پنجره تاکسی تصویری دیدید که شما رو به فکر فرو برده. اون تصویر، تصویری که ممکنه بارها دیده باشید، چی میتونه باشه؟
-
وقتی دلم میگیره بال میزنم تو خیال. میرم به اونجایی که خیال بتونه آزاد برای خودش خیالپردازی کنه و تمام قوانین روی زمین رو جور دیگری برای خودش وضع کنه. حتما برای شما هم اتفاق افتاده که برین تو خیال و خیالتون رو پرواز بدین به کودکی و دوران مدرسه. اونجاست که میگین میخوام توی یک داستان که نویسندهاش خودم باشم قوانین ریاضی رو عوض کنم.
-
تابستونها حدود ساعت ۴ یا ۵ عصر، توی هر محلهای یکی یکی سر و کله بچهها توی کوچه پیدا میشه. دختربچهها و پسربچهها هر کدام میرن گوشهای جمع میشن خالهبازی، ماشینبازی یا فوتبال بازی میکنن. توی این احوال اما خواهر-برادرهای کوچکترشون هم هستن که دوست دارن اونها هم برن تو جمعشون که اغلب این اتفاق نمیافته. ولی خواهر-برادرهای بزرگتر در حین بازی مواظب کوچکترها هم هستن و وقتی دعواشون میشه بهشون میگن: «خوب دیگه قهر بسه؛ حالا آشتی آشتی.» اما شاید ۲۰ سال بعد این دنیا ما رو به جایی ببره که جای خواهر و برادرهای کوچکتر با بزرگترها عوض بشه.
-
وقتی از کودکی میگذریم و یواش یواش پا به جوانی و بزرگسالی میگذاریم خاطرات کودکی میرن اون ته تههای ذهنمون آنقدر که ممکنه اصلا به یادشون نیاریم. خوب این طبیعی به نظر میرسه. ولی اگر یک روز در راه یکی از شما آدرسی بپرسه و در حین آدرس دادن ناخودآگاه اسمی به زبونتون بیاد و اون اسم شما رو ببره به کودکی، اولین خاطرهای که به ذهنتون میرسه چی میتونه باشه؟
-
یادمه بچه که بودم، تو عروسی یکی از اقوام چنان نقل مجلس شدم و همه رو خندوندم و براشون رقصیدم که نگو! بعد از اینکه نمکپرانیها و رقص تموم شد همه شروع کردن به بهبه و چهچه کردن! اول از همه خودم خیلی حال کردم و در مرحله بعدی مادر و پدرم ذوق کردن از اینکه من تونستم کل مجلس رو دست بگیرم و همه رو سرگرم کنم.
توی یک مهمونی یا درست یادم نیست عروسی دیگه خواهرم هم همراه من شد ولی اون استقبال قبلی برای اون نشد. بعد از اون یک سؤال بزرگ تو ذهن من ایجاد شد.
-
تا حالا شده برای اینکه به چیزی یا شخصی برسین هر کاری انجام بدین و عواقبش رو به جون بخرین؟ بعدش با اینکه مطمئن هستین خطایی نکردین، به خاطر کارتون چیزهایی به شما نسبت داده بشه؟
ناراحتی از اون حملهها و جملات و کلمات به کنار، اما یک سؤال دائم ذهنتون را مشغول میکنه.
-
خیلی وقتها یک چیز خیلی کوچیک کلی خاطرات برای ما زنده میکند! مثلا یک تکه گچ که بوی مدرسه میده ما رو میبره به دنیای کودکی و خاطراتمون با دوستای خیلی نزدیکی که تو اون سن و سال داشتیم؛ آرزوها و رازهایی که به همدیگر میگفتیم. اگر توی عالم کودکی یک دفعه بدون هیچ پیشزمینهای خبر تکاندهندهای بشنوید چیکار میکنین؟
-
بعضی وقتها یک چیز خیلی کوچولو توی کیف به آدم حسی میده که انگار همیشه یک تکیهگاهی داری و دنیات رو میسازه. تو دنیات با اون چیز کوچولو حرف میزنی و حسابی زندگی میکنی. اگر اون چیز دست بر قضا گم بشه یا توسط کسی از دست شما در بیاد اون موقع هست که خودتون رو سرزنش میکنین. دوست دارین بر سر زمین و آسمون داد بزنین. حالا اگر توسط شخصی از دستتون در بیاد دیگه بدتر. اما میشود به داستان جور دیگهای هم نگاه کرد.
-
زیبایی معمولا به آدم اعتماد به نفس میده. کسی که چشم، لب، مو یا حتی ابروی زیبایی داره احتمالا راحتتر از کسی که آنها را نداره با بقیه همکلام میشه. اما آیا تا به حال فكر كردید كه به دلیل زشتی یکی از اجزای صورتتان مهارتی كسب كنید به طوری كه بتونید با آدمهایی حتی از اون سر دنیا هم آشنا شید؟
برای رسیدن به جواب بهتون پیشنهاد میكنم قسمت اول برنامه «برسد به دست تو» را با عنوان «دماغی كه نویسندهام كرد» گوش بدین.